گیر کردن . [ ک َدَ ] (مص مرکب ) در تداول عامه ، به مانعی برخورد کردن . به سبب مانعی از حرکت بازایستادن . حرکت چیزی به سبب اصطکاک یا برخورد با مانعی کند و یا متوقف شدن .
-
گیر کردن چیزی در جایی ؛ فروماندن وبیرون نیامدن چیزی در جائی ، همچون گیر کردن لقمه درگلو، گیر کردن سنگ در آبراهه . مثال : ته دیگ در گلوی حاجب الدوله گیر کرد و مرد.
-
گیر کردن کار نزد کسی ؛ حل مشکل و انجام گرفتن آن به دست آن کس افتادن : کارم نزد فلان کس گیر کرده وانجام یافتن آن به دست او است . موکول به اقدام او است .
|| دچار مشکلی شدن . در مخمصه ای گیر کردن . (یادداشت مؤلف ). عامه گویند: عجب گیر کردم . || بند شدن . اتصال و پیوستگی یافتن . به مانع تصادم کردن .
-
گیر کردن ناخن ؛ کنایه از بند شدن ناخن به چیزی یا جایی . (از آنندراج ) (بهار عجم ) (ناظم الاطباء)
: هیچ جا ناخن من گیر نکرده ست چو گل
مگر از دست تو در سینه ٔ من گیر کند.
طغرا (از بهار عجم ).
|| بمجاز، عاشق و دلباخته شدن .(یادداشت مؤلف ).
-
گلو پیش کسی گیر کردن ؛ خواستار و فریفته و شیفته ٔ آن کس شدن : حاجب الدوله گلویش پیش فلان گیر کرده ؛ طالب و خواستار او است .
-
گیر کردن سگ ؛ سخت پارس کردن او. سخت عوعو کردن سگ (در تداول مردم قزوین ).