لب گزیدن . [ ل َ گ َ دَ ] (مص مرکب ) تأسف نمودن به گزیدن لب . پشیمانی یا خشم نمودن با گزیدن لب . تنبه دادن و منع کردن و خجل کردن با گزیدن لب
: از آن شاه ایران فراوان ژکید
برآشفت و بر روزبه لب گزید.
فردوسی .
چو دیدند آن شگرفان روی شیرین
گزیدند از حسد لبهای زیرین .
نظامی .
بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار
کاخر ملول گردی از دست و لب گزیدن .
حافظ.
سوی من لب چه میگزی که مگو
لب لعلی گزیده ام که مپرس .
حافظ.
پشیمانی نفهمیده ست ظالم از دل آزاری
اگر گاهی گزد لب میکند مشق گزیدنها.
مخلص کاشی .
به لحد چگونه زین پس دلم آرمیده باشد
که لبی چنان به مرگم چو توئی گزیده باشد.
عرفی .
قلم بچشم سخن لب گزید یعنی بس
که دلنشین نبود گفتگوی طولانی .
واله هروی .
صاحب آنندراج گوید: لب گزیدن در چهارحالت روی دهد: یکی از ندامت و پشیمانی ، دوم از خشم و غضب ، سوم از شرم و خجالت ، چهارم در منع و همچنین در حال تعجب نیز آمده است .
-
لب به دندان گزیدن ؛ بعلامت تأثر لبها را خاییدن . گزیدن لب به دندان خشم یا اسف نمودن را
: چو بازارگان روی بهرام دید
شهنشاه لب را به دندان گزید.
فردوسی .
چو موبد ز شاه این سخنها شنید
بپژمرد و لب را به دندان گزید.
فردوسی .
که از دست لب و دندان ایشان
به دندان دست و لب باید گزیدن .
(منسوب به ناصرخسرو).
ز شرم کشتن ما دردمندان
گزد تیغش ز جوهر لب به دندان .
عطار.
و گر سیدش لب به دندان گزد
دماغ خداوندگاری پزد.
سعدی .
چه خوش گفت دیوانه مرغزی
حدیثی کز آن لب به دندان گزی .
سعدی .
کسی کاین کرم دید یا خودشنید
تعجب کنان لب به دندان گزید.
میرخسرو.
فتد هرگه بلعلش چشم خوبان
گزند از شرم لبها را بدندان .
حسن بیگ رفیع.
ساقی ما چو لب ساغر عشرت گیرد
زاهد از درد به دندان لب حسرت گیرد.
خواجه آصفی .
|| بوسیدن و مکیدن لب یار
: وقت است به دندان لب مقصود گزیدن
کان شد که بحسرت سرانگشت گزیدیم .
سعدی .
در خواب گزیده لب شیرین گل اندام
از خواب بنا شد
۞ مگر انگشت گزیده .
سعدی .