لختی . [ ل َ ] (ق ) (از: لخت + «ی » نکره ) یک لخت . مقداری . اندازه ای . قدری . کمی . پاره ای . بخشی . بعضی . جزئی . قطعه ای . اندکی . مبلغی
: با خردمند بی وفا بود این بخت
خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت
می خور و می ده کجا نبود پشیمان
هر که بخورد و بداداز آنچه بیلفخت .
رودکی .
و مردمان وی همه چون زنگیانند لکن لختی به مردمی نزدیکترند. (حدود العالم ).
خورشها فرستاد و لختی نبید
همان بویها نرگس و شنبلید.
فردوسی .
ز دینار لختی فرستادمت
به نامه درون پندها دادمت .
فردوسی .
بیاسود لختی چو دید آنچه دید
شب تیره خفتان ز بر درکشید.
فردوسی .
همانا نهان داشت لختی نبید
پسر را بدان خانه اندرکشید.
فردوسی .
اگر نیستت چیز لختی بورز
که بی چیز کس را ندارند ارز.
فردوسی .
نشانهای مادر بیابم همی
به دل نیز لختی بتابم همی .
فردوسی .
ز گردون و از تیغها شد غمی
بزور اندرآورد لختی کمی .
فردوسی .
از آن خواب بد شد دل من غمی
به مغز اندرآورد لختی کمی .
فردوسی .
سپهدار ایران ز پشت سپاه
بشد دور با کهتری نیکخواه
چو لختی بیامد پیاده ببود
جهان آفرین را فراوان ستود.
فردوسی .
خروشان زن آمد به بهرام گفت
که کاهست لختی مرا در نهفت .
فردوسی .
به بیژن چنین گفت گستهم زود
که لختی عنانت بباید بسود.
فردوسی .
گر ایدون که باشدت لختی درنگ
به گوش آیدت نوش و آوای چنگ .
فردوسی .
به بیشه درون گرد برگشت شاه
همی کرد هر جای لختی نگاه .
فردوسی .
سیاوش به اسب دگر برنشست
بینداخت آن گوی لختی ز دست .
فردوسی .
ز دینار لختی به هیشوی داد
از آن هدیه شد مرد گیرنده شاد.
فردوسی .
سپهبد بدو گفت لختی شتاب (بشتاب )
بیاوردش از پیش افراسیاب .
فردوسی .
عنان را چپ و راست لختی بسود
سلیح و سواری به بابک نمود.
فردوسی .
از آن شیر با شاه لختی بخورد
چنین گفت پس با زن پایمرد.
فردوسی .
کنون هست لختی چو روشن گلاب
بسرخی چو بیجاده در آفتاب .
فردوسی .
به رامش بپیمای لختی زمین
برو شارسان سیاوش ببین .
فردوسی .
خِرد یافت لختی و شد کاردان
هشیوار و با سنگ و بسیاردان .
فردوسی .
سیاوش از او خواست آمد پدید
ببایست لختی چمید و چرید.
فردوسی .
یکی مجمر آورد و آتش فروخت
وزان پر سیمرغ لختی بسوخت .
فردوسی .
چو از لشکرش گشت لختی تباه
از آسودگان خواند چندی سپاه .
فردوسی .
چو لختی برآمد بر این روزگار
فروزنده شد دولت شهریار.
فردوسی .
که لختی ز زورش ستاند همی
که رفتن بره برتواند همی .
فردوسی .
نخواهم جز از نامه ٔ هفت خوان
بر این میگساران تو لختی بخوان .
فردوسی .
بیامد همانگه یکی مرد مه
ورا میوه آورد لختی ز ده .
فردوسی .
وزان آب لختی بسر برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد.
فردوسی .
همی بزم و بازی کنم تا دو سال
چو لختی شکست اندرآید به یال .
فردوسی .
بگشتند و لشکر بیاراستند
ز هر چیز لختی بپیراستند.
فردوسی .
تو گفتی که لختی فرومایه اند
ز گردنکشان کمترین پایه اند.
فردوسی .
چنین داد پاسخ به افراسیاب
که لختی بباید شد از شرم آب .
فردوسی .
نهان شاه در خانه ٔ آسیا
نشست از بر خشک لختی گیا.
فردوسی .
بر آوردگه رفت نیزه بگاشت
چو لختی بگردید و باره بداشت .
فردوسی .
از آنکه نرگس لختی بچشم تو ماند
دلم به نرگس بر شیفته شده ست و تباه .
فرخی .
شمار لختی از آن [اشک ] برتر از شمار حصی
عداد بعضی از آن برتر از عداد مطر.
فرخی .
ابر از فزع باد چو از کوه بخیزد
با باد درآمیزد و لختی بستیزد.
منوچهری .
هر زمان روح تو لختی از بدن کمتر کند
گویی اندر روح تو منضم همی گردد بدن .
منوچهری .
بنه ٔ شاسپرم تا نکنی لختی کم
ندهد رونق و بالیده و بویا نشود.
منوچهری .
لختی گهر سرخ در آن حقه نهاده
لختی سلب زرد بر آن روی فتاده .
منوچهری .
خوب دارید و فراوان بستاییدش
هر زمان خدمت لختی بفزاییدش .
منوچهری .
لاله چون مریخ اندر شده لختی به کسوف
گل دو روی چو بر ماه سهیل یمنا.
منوچهری .
گاه آن آمد که عاشق برزند لختی نفس
روز آن آمدکه تائب رأی زی صهبا کند.
منوچهری .
شود کاغذ تازه و تر خشک
چو خورشید لختی بتابدبر آن .
منوچهری .
چو بشنید این سخن موبد ز مادر
دلش خوش گشت لختی بر برادر.
(ویس و رامین ).
بوزرجمهر گفت که برای خود گوارشی ساخته ام از شش چیز هرروز از آن لختی می خورم تا بدین بمانده ام . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
341). از این باب لختی تأمل کردند. (تاریخ بیهقی ). امیر گفت سخت نیک آمد و لختی آرام گرفت . (تاریخ بیهقی ). من حکایتی خوانده ام در اخبار خلفا... و لختی بدین ماند، بیاورم . (تاریخ بیهقی ). من لختی ساکن تر گشتم و گفتم . (تاریخ بیهقی ). و وی برنشست بتاخت به امیر رسید و لختی براند و فصلی چند سخن گفتند. (تاریخ بیهقی ص
159). بوسهل دروقت برنشست و به درگاه رفت و آن ملطفها را سلطان بخواند و لختی ساکن تر شد. (تاریخ بیهقی ص
633). گفت شنودم که گنجهای خراسان را از زیر زمین بیرون میکنند من نیز بیامدم تا لختی ببرم . (تاریخ بیهقی ص
608). این نامه بدو رسید و خود لختی هم شیطان در او دمیده بود. (تاریخ بیهقی ص
410). خود لختی بدگمان شده بود از خواجه ٔ بزرگ احمد عبدالصمد. (تاریخ بیهقی ص
410). لختی فرورفتند ناگاه میخ آهنین پیدا آمد. (تاریخ بیهقی ص
198). لکن ایشان را به حرس فرستاده است تا لختی بیدار شوند. (تاریخ بیهقی ص
167). یک چیز مانده است که اگر آن کرده آید این کار را لختی تسکین توان داد. (تاریخ بیهقی ص
329). امیر محمد نیز لختی خرسند گشت . (تاریخ بیهقی ص
64). در این اواخر که لختی مزاج او بگشت ... ما را به ری ماند. (تاریخ بیهقی ص
73).
خوش آمدش و برشد بدان جایگاه
برآسود لختی در آن سایه گاه .
اسدی .
در آن شب سپهبد چو لختی غنود
ز بهر شبیخون برآراست زود.
اسدی .
هر شب ز خونت چون بخورد لختی
چیزی نمانی ار همه جیحونی .
ناصرخسرو.
لختی عنان بکش ز پی این جهان متاز
زیرا که تاختن ز پی این جهان عناست .
ناصرخسرو.
گر بترسی زانکه دیگر کس بجوید عیب تو
چشمت از عیب کسان لختی بباید خوابنید.
ناصرخسرو.
و سر استخوان ران لختی برآمده است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و این سر که به قدم پیوسته است لختی میل بسوی زندرون دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). لکن اگر اندر اول بیماری استفراغی اندک کرده شود به مسهلی که خلط غلیظ را لختی کمتر کند صواب باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و خداوند علت اندر خانه ای نشیندکه بس روشن نباشد و لختی به تاریکی گراید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و صواب آن باشد که مسافران آب شهر خویش لختی با خویشتن بردارند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و زمین این ولایت [خوارزم ] لختی شوره دارد و بدین سبب پوسیدگی کمتر پذیرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و اندر وی [در انار شیرین ] لختی بادناکی است ... و لختی تشنگی آرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). از فراز و نشیب آن لختی پوییدم . (کلیله و دمنه ). لختی الحاح و لجاح کرد و وعید وتهدید در میان آورد. (سندبادنامه ص
109).
چو خسرو دید کان خواری بر او رفت
به کار خویشتن لختی فرورفت .
نظامی .
ندانم کرد خدمتهای شاهی
مگر لختی سجود صبحگاهی .
نظامی .
تو بر لختی کلوخ آب خورده
چرایی تکیه ٔ جاوید کرده .
نظامی .
که شرح حال من لختی دراز است
به حاضر گشتن خسرو نیاز است .
نظامی .
مگر کآسوده تر گردم در این درد
تنور آتشم لختی شود سرد.
نظامی .
چو لختی دید از آن دیدن خطر دید
که بیش آشفته شد تا بیشتر دید.
نظامی .
از این اندیشه لختی باز میگفت
حکایتهای دل پرداز میگفت .
نظامی .
چو بانو زین سخن لختی فروگفت
بت بی صبر شد با صابری جفت .
نظامی .
درفش کاویانی بر سر شاه
چو لختی ابر کافتدبر سر ماه .
نظامی .
چو لختی قصه های خوش فروگفت
گرفته زلف دلبر خوش فروخفت .
نظامی .
حدیث بنده را با چاره سازی
بساطی هست با لختی درازی .
نظامی .
بر آن صورت چو صنعت کرد لختی
بدوسانید بر ساق درختی .
نظامی .
زو طلب کن مرا که مغز من اوست
من کیم بازمانده لختی پوست .
نظامی .
بآیین تر بپرسیدند خود را
فروگفتند لختی نیک و بد را.
نظامی .
دست بسر برزد و لختی گریست
حاصل بیداد بجز گریه چیست .
نظامی .
این سخن گفت و لختی اندوه خورد
وز درون برکشید بادی سرد.
نظامی .
چو لختی سخن گفت ازآن در که بود
به خلوتگه خویش رغبت نمود.
نظامی .
لختی از رنج ره برآسایم
چون رسد حکم شاه بازآیم .
نظامی .
اندکی چون نان و آن شلغم بخورد
بر زمین افکند و لختی غم بخورد.
عطار.
گفت از سخنان سعدی چه داری ؟ گفتم ... لختی به اندیشه فرورفت . (گلستان سعدی ).
دی برسر کوی دوست لختی
خاک قدمش به دیده رُفتم .
سعدی .
عقلم بدزد لختی چند اختیار دانش
هوشم ببر زمانی تا کی غم زمانه .
سعدی .
خطیب اندر این لختی بیندیشید و گفت . (گلستان ). جمعوره ؛ لختی از قروت که سرش بلند باشد (یعنی توده ای از کشک ). (منتهی الارب ). جُمزه ؛ لختی از قروت . (منتهی الارب ).