لطح
نویسه گردانی:
LṬḤ
لطح . [ ل َ ] (ع مص ) به شکم کف دست زدن کسی را. به کف دست بر پشت کسی زدن نرم نرم . و فی الحدیث : فجعل یلطح افخاذنا بیدیه ؛ ای یضرب الضرب اللین . (منتهی الارب ). دست نرم بر چیزی زدن . (زوزنی ) (تاج المصادر). || بر زمین زدن کسی را. (از منتهی الارب ). || بر زمین زدن چیزی را. (منتخب اللغات ). || لطخ . چون چیزی خشک شده خراشیده شود و اثرش باقی نماند. (منتهی الارب ). اذا جف و حُک ّ و لم یبق له اثر. (اقرب الموارد).
واژه های همانند
۱۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
لتح . [ ل َ ت ِ / ل َ ] (ع ص ) رجل لتح ؛ مردخردمند رسا در امور زیرک . لُتَحَة. (منتهی الارب ).
لتح . [ ل َ ] (ع مص ) کلوخ انداختن بر اندام یا به روی کسی پس داغ دار ساختن یا کور کردن چشم وی را. || نگاه کردن به کسی . || آرمیدن ب...
لتح . [ ل َ ت َ ] (ع مص ) گرسنه گردیدن . (منتهی الارب ) . گرسنه شدن . (تاج المصادر بیهقی ). گرسنگی . جوع .
لطة. [ ل ُطْ طَ ] (ع اِ) ماهیچه . لطیطة.
لَ . مزرعه در گویش کازرونی(ع.ش)
در اصطلاح خراسان پارچه را گویند، به ویژه پارچه ی کهنه یا پاره
لته . [ ل َت َ / ت ِ / ل َت ْ ت َ / ت ِ ] (اِ) کهنه ۞ . خرقه . پینه . قطعه ای از جامه ٔ کهن یا نو. ژنده . پاره ٔ جامه . (برهان ). فرام . فرامه . ر...
یک لته . [ ی َ / ی ِ ل َ ت َ / ت ِ ] (ص نسبی ) یک لخت . یک لت . یک لنگه . که یک مصراع دارد. مقابل دولختی .مقابل دولتی . مقابل دولنگه . و رجوع ...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.
لته ده .[ ل ِ ت َ دِ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان حسن آباد بخش کلیبر شهرستان اهر، واقع در 21هزارگزی باختر کلیبر و 21هزارگزی راه شوسه ٔ اهر به کلیبر...