لعنت کردن . [ ل َ ن َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نفرین کردن .
۞ بسولیدن . بسوریدن . تهبیل . (تاج المصادر). لیط. (منتهی الارب )
: همکاران وی را بسیار ملامت کردند بدین حدیث و لعنت کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
185). عامه ٔ مردم وی را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین که کرد. (تاریخ بیهقی ص
183).
گر ترا جز بت پرستی کار نیست
چون همی لعنت کنی بر بت پرست .
ناصرخسرو.
طاعت به گمانی بنمایدت ولیکن
لعنت کندت گر نشود راست گمانیش .
ناصرخسرو.
بر حب آل احمد شاید گر
لعنت همی کنند ملاعینم .
ناصرخسرو.
لعنت چه کنی به خیره بر دیوان
کز فعل تو نیز همچو ایشانی .
ناصرخسرو.
بر یزید و شمر ملعون چون همی لعنت کنی
چون حسین خویش را شمر و یزید دیگری .
سنائی .
یکی مال مردم به تلبیس خورد
چو برخاست لعنت بر ابلیس کرد.
سعدی .
لعین ؛ لعنت کرده شده . (منتهی الارب ). لعان ؛ لعنت کننده . قتل الانسان ما اکفره ؛ لعنت کرده شد. لحی اﷲ فلاناً؛ لعنت کند خدای وی را. سقار؛ آنکه غیرمستحق لعنت را بسیارلعنت کند. (منتهی الارب ).