لیلی . [ ل َ لا ] (اِخ ) بنت سعدبن ربیعة. معشوقه ٔ قیس بن ملوح بن مزاحم ، معروف به مجنون لیلی
: بلبل به غزل طیره کند اعشی را
صلصل به نوا سخره کند لیلی را.
منوچهری .
در میان شکستگیها حصارکی خراب به من نمودند. اعراب گفتند: این خانه ٔ لیلی بوده است و قصه ٔ ایشان عجیب است . (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص
141).
کجاست مجنون تا عرض داده دریابد
نگارخانه ٔ حسن و جمال لیلی را.
انوری .
گفت با لیلی خلیفه کاین تویی
کز تو شد مجنون پریشان و غوی
از دگر خوبان تو افزون نیستی
گفت خامش چون تو مجنون نیستی .
مولوی .
ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه ٔ مجنون به لیلی نرسیده .
سعدی .
قصه ٔ لیلی مخوان و قصه ٔ مجنون
عشق تو منسوخ کرد رسم اوایل .
سعدی .
به بوی صبح چو مجنون صبا ز جای بجست
مگر گشاد دم صبح زلف لیلی را.
سلمان ساوجی .
داستان لیلی و مجنون از همان روزگار نخست در افواه ساکنان ایران زمین زبانزد شعرا و ادبا بوده است . در قرن سوم هجری ، ابن قتیبه ٔ دینوری در کتاب الشعر و الشعراء فصلی راجع به قیس عامری و حکایات منسوب به او وارد ساخت و به اختصار از احوال و اشعار او نقل کرد. سپس دراوایل قرن چهارم هجری محقق معروف ابوالفرج علی بن الحسین بن محمدبن احمد القرشی الاصفهانی (
284-
356 هَ . ق .) آن اخبار را به تفصیل تمام جمع آورد و در کتاب نفیس «اغانی » جای داد. مندرجات این کتاب به حمایت و تشویق صاحب کافی اسماعیل بن عباد وزیر دیالمه در سراسر خاک ایران رواجی به سزا حاصل کرد و بالنتیجه اخبار و اشعار قیس و لیلی عامری در تمامی کشور ایران بپراکند و همگان را از آن آگاهی آمد تا آنجا که در اواخر همان قرن چهارم باباطاهر همدانی عارف معروف این داستان عشقی را داستان حب خالص و عشق متبادل قرار داد و فرمود
: چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی
که یک سر مهربانی دردسر بی
اگر مجنون دل شوریده ای داشت
دل لیلی از آن شوریده تر بی .
به رابعه ٔ بنت کعب قزداری از قدیمترین شعراء آل سبکتکین قطعه ای منسوب است که در آن چشم اشکبار مجنون و رخسار گلگون لیلی مورد تشبیه قرار گرفته چنین
: دگر لاله در باغ مأوی گرفت
چمن رنگ ارتنگ مانی گرفت
مگر چشم مجنون به ابر اندر است
که گل رنگ رخسار لیلی گرفت .
محمد عوفی به مسروربن محمد الطالقانی دو بیت نسبت داده است که در آن به داستان مجنون عامری و معشوقه ٔ وی اشارت رفته است بدین سان
: چنانم که مجنون عامر بود
ز تیمار لیلی به لیل و نهار
وفادار مهر توام تا زیم
تو خواهی وفا دار و خواهی مدار.
منوچهری در اشعار دلکش خویش از لیلی و مجنون یاد کرده است و نیز مسعودسعد یکجا در وصف بیشه ٔ انبوه و پردرخت به بلایا و مصائب مجنون اشاره کرده به شرح ذیل
: در بیشه ای فتادم کاندر زمین او
مالیده خون جانوران و برسته بر
چون سرگذشت مجنون پر فتنه و بلا
چون داستان وامق پر آفت و خطر.
و در قصیده ٔ دیگر سرگشتگی خود را به بیابانگردی مجنون و جمال معشوق را به حسن لیلی تشبیه میفرماید و میگوید
: با دل پرآتش و دو دیده ٔ پرخون
رفتم از لاوهور خرم بیرون
گردان از عشقت ای به حسن چو لیلی
گرد بیابان و کوه و دشت چو مجنون .
سنائی در اواخر قرن پنجم و اوایل قرن ششم هجری در کتاب حدیقة الحقیقة یکی از داستانهای منسوب به قیس عامری را مطابق آنچه ابوالفرج در اغانی آورده است در قطعه ای لطیف منظوم فرموده است بدین مطلع
: آن شنیدی که در عرب مجنون
بود بر لیلی آنچنان مفتون ... الخ .
به جهت رعایت اختصار از شعرائی ، نظیر: امیرمعزی و ادیب صابر ترمذی و غیره میگذریم که بدین داستان اشارت یا اشارتهادارند. و میرسیم به قرن ششم هجری که در آن شهرت این افسانه به حدی رسیده بوده است که از سلاطین ادب دوست و ادیب پرور زمان ، یکی از شاعری شیرین بیان درخواست تاآن داستان را بتمامه در طی مثنوی مستقلی به نظم آورد. این پادشاه ابوالمظفر اخستان بن منوچهر شروان شاه وآن شاعر نظامی گنجوی بود و این مثنوی اولین کتابی است که در آن عشقنامه ٔ لیلی و مجنون به طور کامل و منظم تألیف گشته است . در قرن هفتم هجری شهرت این عشقنامه و انتشار جزئیات آن داستان به حدی رسید که هر جاپارسی زبانی شعر میگفت از آن چاشنی می گرفت . مولانا جلال الدین محمد بلخی و فخرالدین عراقی و سعدی شیرازی دربوستان و گلستان نکات و حکایاتی دلکش و اشاراتی بدان کردند و بعدها امیرخسرو دهلوی داستان لیلی و مجنون را چون حکیم گنجه موضوع یکی از مثنویات پنجگانه ٔ خویش قرارداد. از شاعرانی که از قرن هشتم هجری به بعد چون حافظ و دیگران به لیلی و مجنون اشارت دارند می گذریم و فقط به ذکر کسانی که داستان لیلی و مجنون را به رشته ٔ نظم کشیده اند بسنده می کنیم . در خاتمه ناگفته نگذاریم که ضمن کتب خطی موزه ٔ بریتانیا، نسخه ٔ منظومی از لیلی و مجنون به لهجه ٔ کردی گورانی وجود دارد که به زعم ریو (جامع فهرست کتب خطی موزه ٔ بریتانیا) در اوایل قرن نوزدهم میلادی گفته شده است ، اما گوینده ٔ آن معلوم نیست . اینک فهرستی از مثنویات لیلی و مجنون : لیلی و مجنون نظامی گنجوی ، در سال
584 هَ . ق . به نظم آمده و به تصریح خود شاعر
4450 بیت است . مجنون و لیلی امیرخسرو دهلوی ، در حدود
2660 بیت است و بسال
698 به نظم آمده . لیلی و مجنون عبدالرحمان جامی ، در حدود
3860 بیت و در
889 هَ . ق . به نظم آمده است . لیلی و مجنون مثالی کاشانی ، حدود سال
897 هَ . ق . گفته شده است و نسخه ٔ آن در کتابخانه ٔ مجلس شورای اسلامی است . لیلی و مجنون هلالی استرآبادی (ناظم به سال
935 یا
936 وفات یافته ) است و نسخه ٔ کتاب در موزه ٔ بریتانیاست . (فهرست ریو ص
875). لیلی و مجنون هاتفی (وفات شاعر
927 هَ . ق .) و نسخه ٔ کتاب در کتابخانه ٔ مدرسه ٔ عالی سپهسالار است و در
1780 م . در هند چاپ شده است . لیلی و مجنون میر حاج ، ناظم به سال
906 هَ . ق . وفات یافته و معاصر علیشیر نوائی بوده است . لیلی و مجنون قاسمی گنابادی ، چند بیت آن در تذکره ٔ هفت اقلیم نقل گردیده و شاعر معاصر شاه طهماسب (
984-
930 هَ . ق .) بوده است . لیلی و مجنون سهیلی ، ناظم امیر نظام الدین احمد است که کاشفی انوار سهیلی را به نام او پرداخته و در
918 هَ . ق . وفات یافته است . لیلی و مجنون ضمیری ، ناظم معاصر شاه طهماسب بوده است . لیلی و مجنون مقصودبیک شیرازی ، چند بیت آن در تذکره ٔ سامی نقل شده و ناظم معاصر سام میرزا بوده است . نل و دمن فیضی هندی (
1004-
954 هَ . ق .) در حدود
4200 بیت و نسخه ٔ آن در کتابخانه ٔ مدرسه ٔ سپهسالار موجود و مکرر چاپ شده است . لیلی و مجنون مکتبی شیرازی ، به سال
886 هَ . ق .گفته شده و مکرر به چاپ رسیده است . لیلی و مجنون مهدی ، شاعری مهدی تخلص که به سال
924 مرده است ، ذکر وی در تحفه ٔ سامی رفته و انتساب لیلی و مجنون به مهدی تخلص از مرحوم تربیت است . لیلی و مجنون چپ نویس ، سام میرزا در تحفه ٔ سامی گوید: وی رساله ای در بحر لیلی ومجنون به نام من ساخت . مجنون و لیلی نامی اصفهانی (ناظم به سال
1207 درگذشته )، نسخه ٔ این کتاب در کتابخانه مرحوم تربیت دیده شده است . لیلی و مجنون فوقی یزدی ، ناظم معاصر شاه عباس دوم (
1077-
1052 هَ . ق .) بوده و مرحوم آیتی در تاریخ یزد از آن نامبرده است . لیلی و مجنون صبای کاشانی (وفات
1238 هَ . ق .) نسخه ٔ آن در کتابخانه ٔ ملی ملک موجود است . لیلی و مجنون عبدی بیک شیرازی (اواخر قرن دهم ). رجوع به تذکره ٔ هفت اقلیم شود. لیلی و مجنون کاتبی ، رجوع به فهرست ریو ص
637شود. لیلی و مجنون ثنائی ، خواجه حسین ثنائی مشهدی به سال
996 هَ . ق . درگذشته و صاحب کشف الظنون بدین نام مثنوی به وی نسبت داده است . لیلی و مجنون هدایت اﷲ رازی ، اصطبل دار شاه طهماسب و شاه عباس . لیلی و مجنون اشرف مراغی ، تربیت در تقویم بدان شاعر نسبت داشتن مثنویی داده است . لیلی و مجنون تجلی ، علیرضا تجلی شیرازی اواخر قرن یازدهم هجری میزیسته است . لیلی و مجنون حکیم شفائی ، مرحوم تربیت این مثنوی را به او نسبت داده است (ناظم به سال
1037 هَ . ق . درگذشته ). لیلی ومجنون سالم ترکمان ، رجوع به کتاب «دانشمندان آذربایجان » تألیف تربیت شود. لیلی و مجنون اسیری تربیتی ، رجوع به کتاب «دانشمندان آذربایجان » تألیف تربیت شود. لیلی و مجنون کاشف شیرازی ، (معاصر شاه عباس اول ) در تذکره ٔ نصرآبادی لیلی و مجنون و عباس نامه و هفت پیکر او مذکور است . لیلی و مجنون نصیبی کرمانشاهی . رجوع به کتاب «دانشمندان آذربایجان » تألیف تربیت شود. لیلی و مجنون موجی . رجوع به کتاب مذکور تألیف تربیت شود. لیلی و مجنون صاعدی ، در قاموس الاعلام ترکی صاعدی خبوشانی زین الدین نام از شعرای قرن نهم هجری معرفی شده است . لیلی و مجنون حرفی ، در هفت اقلیم ذیل شهر ساوه بدین نام شاعری است و تربیت (در کتاب مذکور) این مثنوی را به حرفی نسبت داده است . لیلی و مجنون ملا مرادبن میرزا جان (قرن یازدهم هجری ) صاحب تاریخ قصص الخاقان که در
1077 هَ . ق . تألیف شده از این کتاب نام برده است . لیلی و مجنون سیدحسن بن فتح اﷲ، نسخه ٔ آن در ضمن خمسه ٔ او در موزه ٔ بریتانیاست و به سال
1038 هَ . ق . گفته شده است . لیلی و مجنون ابوالبرکات لاهوری ، در تذکره ٔ روز روشن خمسه ٔ او نام برده شده است . لیلی و مجنون داود، خمسه ٔ او در موزه ٔ لندن موجود است . چاه وصال شعله ٔ اصفهانی ، (در اواخر قرن یازدهم هجری ) داستان لیلی و مجنون را به نام چاه وصال به نظم آورده و نسخه ٔ آن در کتابخانه ٔ مجلس شورا موجود است . لیلی و مجنون هوس ، (میرزا محمدتقی ) این مثنوی به زبان اردو است و نسخه ٔ آن در کتابخانه ٔ آصفیه ٔ دکن موجود است . لیلی و مجنون ناصر هندو. رجوع به آثار تربیت شود. لیلی و مجنون روح الامین اصفهانی (اوایل قرن یازدهم هجری ) نسخه ٔ آن در کتابخانه ٔ ملی ملک در تهران موجود است . لیلی و مجنون امیر علیشیر نوائی (
844-
906) به ترکی . خمسه ٔ او در کتابخانه ٔ مدرسه عالی سپهسالار موجود است . لیلی و مجنون سودائی به ترکی ، نسخه ٔ آن در کتابخانه ٔ کمبریج موجود است و در
920 هَ . ق . نظم آن به انجام رسیده . لیلی و مجنون خیالی ، (عبدالوهاب )به ترکی این شاعر معاصر سلطان سلیم اول (وفات
926 هَ . ق .) بوده و در قاموس الاعلام ترکی نام کتاب برده شده است . لیلی و مجنون عیسی نجاتی به ترکی ، (وفات
914هَ . ق .). رجوع به کشف الظنون شود. لیلی و مجنون احمدی به ترکی ، مرحوم تربیت در نامه ٔ دانشمندان آذربایجان از آن نام برده است . لیلی و مجنون صالح بن جلال به ترکی ، (وفات
973 هَ . ق .). رجوع به کشف الظنون و قاموس الاعلام ترکی شود. لیلی و مجنون خلیفه به ترکی ، تربیت از آن نام برده و شاید مراد خلیفةبن ابی الفرج بیضاوی باشد که از ادباء شافعی بوده و به سال
1060 هَ . ق . درگذشته است . لیلی و مجنون حمداﷲبن آقا شمس به ترکی ، (وفات
909 هَ . ق .). رجوع به کشف الظنون شود. لیلی و مجنون شاهدی ادرنوی که به ترکی به سال
881 هَ . ق . گفته شده است . رجوع به کشف الظنون شود. لیلی و مجنون خلیلی برسوی به ترکی ، پسر لامعی است که به سال
938هَ . ق . درگذشته . لیلی و مجنون فضولی به ترکی ، این کتاب به سال
1264 هَ . ق . در آستانه چاپ شده و دو نسخه ٔ خطی آن در کتابخانه ٔ ملی ملک تهران موجود است و با یکدیگر اختلاف دارند. لیلی و مجنون بهشتی (سلیمان چلبی ) به ترکی . صاحب قاموس الاعلام گوید هشت مثنوی ساخته و از سلطان بایزید فرار کرده و خدمت امیر علیشیر رسیده است . لیلی و مجنون سنان به ترکی . مؤلف معاصر سلطان بایزیدخان است و صاحب کشف الظنون گوید نخستین کسی است که خمسه ٔ ترکی انشاء کرده است . اینک خلاصه ای از داستان لیلی و مجنون به روایت نظامی : در کشور عربستان قبیله ٔ بنی عامر را امیری بود به مردی طاق و به هنر شهره ٔ آفاق ، او را فرزندی نبود. به درگاه خداوند بس راز و نیاز کرد تا پسری روشن گوهر دادار داور بدوعطا فرمود، نامش را قیس نهاد. چون ببالید و بالا گرفت به مکتب دادش ، آنجا که گروهی از دختران و پسران خردسال همزانوی وی جور استاد میبردند به از مهر پدر، از جمله ٔ دختران دختری بود نه دختر بلکه :
ماه عربی به رخ نمودن
ترک عجمی به دل ربودن
در هر دلی از هواش میلی
گیسوش چو لیل و نام لیلی
قیس را با لیلی دلبستگی و مهر پدید آمد و لیلی هوای قیس در سر می پرورد. چون چندی بر این گذشت ، عشق پوشی سودمند نیامد و کار از پرده برون افتاد، سخنان مردم به درازا کشید و میان آن دو جدائی افکندند. مجنون چون از معشوقه دور ماند گرد کوی و برزن برآمد و سرود خواندن گرفت ، صبر از دست بداد و بیتاب و بی اختیار پای و سر برهنه روی به دشت و صحرا نهاد. و گاهگاه نیز پنهان به کوی جانان میرفت ، در و دیوار می بوسید و از کوی یار به بویی خورسند بود و به چیزی جز نام لیلی تسلی نمی یافت . چون کار آشفتگی او از حد گذشت و داستانش به پدر رسید نصیحت آغازید، اما مفید نیفتاد. ناگزیر بر آن شد که لیلی را برای فرزند خواستگاری کند. پیران قبیله نیز بدین رضا دادند و با گروهی بسیار و شکوهی تمام به قبیله ٔ لیلی رفت . شیوخ قبیله به ادب پذیرفتندش و حاجتش بازپرسیدند. پدر لیلی را گفت :
من دُرخرم و تو درفروشی
بفروش متاع اگر بهوشی
اما پدر لیلی هم بدان علت که قیس دیوانگیی می نماید و دیوانه ، دامادی را نشاید، از قبول تقاضا امتناع جست . عامریان ناچار نومید بازگشتند. و زبان اندرزبه مجنون گشودند، اما اندرزشان خس و خاشاکی بود که بر آتش فشانده شود، شور عشق مجنون را شعله ورتر ساخت و بر پریشانیش بیفزود، پیراهن بدرید و به دامن صحرا گریخت .
لیلی جویان به هر مقامی
لیلی گویان به هر دو گامی
چون کار شیفتگی و دیوانگی مجنون بس بالا گرفت ، بر آن شدند که وی را به مکه برند و طواف کعبه دهند تا مگر زیارت خانه ٔ خدای گره از کار فروبسته ٔ او بگشاید. پس به موسم حج او را به مکه بردند، چون به خانه درآوردندش ، پدر آواز دادش که ای فرزند! آخر دست در حلقه ٔ این درزن و از خداوند خانه بخواه که زنجیر عشق از گردنت بگسلاند. مجنون برجست و گریان دست در حلقه ٔ کعبه زد وبگفت :
یارب به خدائی خدائیت
وآنگه به کمال پادشائیت
کز عشق به غایتی رسانم
کو ماند اگرچه من نمانم
پدر چون این سخن بشنید دانست که درد وی را درمانی نیست . به خانه بازآمد و مجنون را به کار خویش بگذاشت . نشر داستان شیفتگی مجنون ، مردم قبیله را بر آن داشت که ازبیت و غزل خواندن مجنون در عشق محبوب و پرده ٔ آبرودری مردم قبیله ، شکایت به سلطان برند. سلطان چون ماجرا بشنید، خون وی را مباح فرمود. از عامریان کس این سخن به پدر مجنون برد، پدر کسان به جستن گمشده بفرستاد. سرانجام ، از قبیله ٔ بنی سعد مردی بر وی گذشت ، با آن خراب عشق سخن گفت ، اما جوابی نشنید. ناچار خبر به پدر برد پدر با اهل قبیله به طلب وی رفت ، او را دید در غاری تنگ و تاریک سر بر سنگ نهاده و بیت میگوید وشعر سوزناک میسراید. پدر از حال پسر پرسید. گفت : حال اینکه بینی و حساب آنکه دانی ، دیگر چه جای پرسش است :
چون کار به اختیار ما نیست
به کردن کار، کار ما نیست
چو آتش گرم پدر در هیزم تر پسر نگرفت بگریست و به خانه بازآمد و مجنون را نیز به خانه برد، اما پس از چندی بگریخت و باز گرد بیابان برآمدن گرفت . از آن سوی ، لیلی نیز روزبه روز می بالید و بر جمال و کمال می افزود، اما عشق قیس از دل نمی زدود، پنهان به بام میرفت و از بام تا شام به دشت و دمن می نگریست شاید گمشده بازیابد و یک لحظه روی دلدار بیند. و هرگاه شعری از مجنون می شنید با فصاحت ذاتی که داشت بیتی میگفت و بر ورقی می نوشت واز بام ، رهگذریان را می افکند تا مگر به مجنون برسانند و بدین طریق میان آن دو بیت و غزل روان گشت و پیام ها آمد و شد گرفت . و سالی چنین بر هر دو بگذشت تا روزی در فصل گل ، لیلی از حجره بدرآمد و به باغ خرامیدتا در پناه درختان از فراق محبوب آهی از جگر برآورد. رهگذری غزلی چون درّ مکنون خواندن گرفت و لیلی را از شنیدن آن غزل بیقراری فزود، از همراهان یک تن حال او بدید و راز نهان وی بدانست ، به خانه بازآمد و آن راز با مادر لیلی بگفت . مادر بر دختر بیمناک شد، برمراقبت بیفزود و لیلی چون گنج حصاری گشت . قضا را هم در آن روز مردی از قبیله ٔ بنی اسد، ابن سلام نام بر لیلی در باغ بگذشت ، بدیدش و بپسندید. چون به خانه رفت کسان گماشت تا او را به خواهند. میانجی در میان آمد وپدر و مادر لیلی بدان رضا دادند، اما بدان شرط که خواستار چندان درنگ آرد تا عارضه ٔ نقاهت لیلی برطرف شود. کار به نامزدی لیلی و ابن سلام پایان گرفت و ابن سلام به سوی دیار خود بازگشت . از آن سوی مردی از نیکان دیار، نوفل نام ، جنگاور و محتشم به شکار اندر، مجنون را بدید با تن دردمند و چشم گریان با دد و دام انس گرفته و جامه از تن دورکرده ، از حال وی بپرسید. گفتندش جوانی است نزار عشق و سوخته ٔ فراق . با وی سخن گفت و گرم بپرسید، جویای لیلی شد، مجنون در پاسخ بالبدیهه بیتی سوزان سرود و قصیده ای عاشقانه انشاء کرد. نوفل از مجنون خواست تا دست از جنون بردارد و با وی به میان قبیله برود تا وی به زر یا به زور دست لیلی در دست وی نهد. گفتگوها رفت تا سرانجام مجنون رام شد، وعهد و پیمان در میان آمد و میثاق مؤکد گشت . مجنون را به جایگاه نوفل بردند و سر و تن بشستند و خورش و پوشش دادند. اندک اندک زردی چهره رنگ به ارغوان داد وقد کمان ، سهی بالا شد. ماهی دو سه بر این برآمد، نوفل کسان در میان داشت تا مگر مشایخ قبیله ٔ لیلی به زناشوئی عاشق و معشوق رضا دهند. اما کار از پیام به حسام کشید. جنگی سخت میانه درگرفت و تا شب هنگام بکشید. اما چون نیروی دو سپاه برابر نبود یاران نوفل در میان آمدند و کار به صلح کشید و دو لشکر عنان کینه برتافتند. اما مجنون دست از تعنت و عتاب برنداشت و نوفل را به عهدشکنی متهم ساخت ، ناچار بار دگر نوفل ساز جنگ کرد و در این پیکار ظفر نوفلیان را بود:
بر خصم زدند و برشکستند
کشتند و بریختند و خستند
پیران قبیله ٔ لیلی خاک بر سر کنان به درگاه نوفل رفتند و از او بخشایش خواستند. نوفل خواستار لیلی گشت پدر لیلی ، دست در دامن نوفل زد و از ننگ رسوائی خویش در میان قبایل زاری کرد و او را بیم داد که اگر از این تقاضا نگذرد دختر را بکشد و نزد سگان افکند تا از ننگ وصلت دیوانه ای برهد. نوفل را دل بر وی بسوخت دست از جنگ بداشت و به دیار خود بازگشت ... از داستان مجنون با آهوان و مکالمه ٔ او با زاغ میگذریم تا سخن کوتاه شود. چون نوفل دست از جنگ بداشت و پدر لیلی خبر به لیلی برد که از دیوانه رهیدی . لیلی را این خبر آه از نهاد برآورد و نهانی اندوه خوردن گرفت :
میخورد ولی به صد مدارا
پنهان جگر و می آشکارا
خواستاران از هر سوی به طلب آمدند و ابن سلام گنج و گوهر و قاصدی جادوسخن بفرستاد و از کسان لیلی به عروسی رضا گرفت . روز دیگر به رسم عرب عقد آن گوهر گرانبها بستند و حجله ٔ زفاف بساختند. صبح زفاف محمل آماده شد ولیلی را در عماری به خانه ٔ شوی بردند، اما لیلی از گریه تسکین نمی یافت بر شوی سوگند یاد کرد و گفت :
کز من غرض تو برنخیزد
ور تیغ تو خون من بریزد
ابن سلام ناچار از وی به سلامی بسنده کرد و به تماشائی خرسند گشت . از آن سوی مجنون را راهگذری از شوی کردن لیلی آگاهی داد از شنیدن این خبر دردناک آتش جگر به سر برآمدش و چون مرغ سربریده به خاک درغلطید و چندان ناله و جزع کرد که شتر سوارراهگذر را دل بر او بسوخت و از گفته پشیمان ساخت . ناچار از در چاره برآمد و مجنون را دلداری داد که سخن به مزاح گفته و راه لاغ پیموده است . مجنون بدین سخن اندک تسکین یافت ، اما به زبان عتاب معشوق را میگفت :
من مهر ترا به جان خریده
تو مهر کس دگر گزیده
چو عهده ٔ عهد بازجویند
جز عهدشکن ترا چه گویند؟
ازمرگ پدر مجنون و روز گذاردن وی با وحوش صحرا نیز میگذریم . اکتفای بدین حکایت را که روزی بر دیار خود بگذشت بر ورقی بدید که نام لیلی و مجنون نوشته بودند، نام معشوقه به ناخن بخراشید و بسترد. گفتند: چرا چنین کردی ؟ گفت : لیلی چنان در من مستغرق است که از این دو تن یک تن بیش نمانده است :
من به که نقاب دوست باشم
یا بر سر مغز پوست باشم
شبی مجنون را به درگاه قادر کارساز راز و نیازی بود و زبان حالش این :
ای هفت فلک فکنده ٔ تو
ای هرکه بجز تو بنده ٔ تو
ای خاک من از تو آب گشته
بنگر به من خراب گشته
بامدادان هم در آن حال که میان دام و دد نشسته بود، ناگهان از کنار دشت گردی برخاست و سواری فرارسید مجنون را گفت : دیروز به فلان جایگاه ماهروئی گونه به زردی داده و اشک از دیده روان دیدم ، لیلی نام و مجنون پرست و بدین مباهی که بر معشوق فضیلت کتمان راز دارد و چون او سر عشق با عارف و عامی نگفته و کوس رسوائی بر سر بازار نزده است ، من از دردمندی و غم مرگ پدر تو وی را حکایتها گفتم . چون بشنید به درد بگریست وسوگند داد که بر تو بگذرم و نامه ٔ او ترا دهم . آنگاه نامه به مجنون سپرد، مجنون نامه ٔ معشوقه ببوئید و ببوسید و از هوش برفت . آنجا نوشته بود:
این نامه که هست چون پرندی
از غمزده ای به دردمندی
و در آن خطابهای عاشقانه کرده و معشوق را امید داده که اگرچه با جفت در یک وثاق است ولی از او طاق و به دیدار معشوق مشتاق است و چشمی به او از دور میگشاید، چه اختیار پیوستن ندارد. مجنون نیز معشوق را نامه کرد و پیغامهای گرم داد و او را به حفظ عهد بستود و به قاصد سپرد تا به لیلی رساند:
لیلی چو بنامه در نظر کرد
اشکش بدوید و نامه تر کرد
حکایت حال مجنون و مادر او را نیز بجای می گذاریم و به دیدار لیلی و مجنون میپردازیم : لیلی که در فراق یار در تب و تاب بود روزی فرصت نگاه داشت و دزدیده از چشم مراقبان از خانه بدرآمد و دلتنگ در رهگذری بنشست . پیری را از دور بدید و از وی جویای حال مجنون گردید. گفت : بیچاره را از غم ، روز از روز بتر است و آشفتگی افزون . از نیک و بد بی خبر است و جز به راه لیلی نظری ندارد، گوهری چند از گوش بازکرد و پایمزد را به پیر داد تا رنجه شود و مجنون را به جایگاهی آرد که نعمت دیدار عاشق و معشوق دست دهد. پیر چنین کرد، عاشق به معشوق پیوست و معشوق به مسافت ده گام دور از وی بنشست بدین عذر که :
زین بیش قدم زدن هلاک است
در مذهب عشق بیمناک است
تا چون که به داوری نشینم
از کرده خجالتی نبینم
مجنون را چون دیده به لیلی افتاد بی هوش شد. پیر آبی بر او زد تا به هوش آمد، آنگاه غزلی سوزناک بسرود و راه صحرا گرفت . لیلی نیز به خرگاه بازآمد... داستان سلام بغدادی را نیز رها میکنیم همان کسی که با شعر بسیار از نزد مجنون به بغداد بازآمد و راوی اشعار آن شاعر عشق پیشه گشت . چون روزی چند از این ماجرا بگذشت ، ابن سلام که لیلی را چون درّی شاهوار دور از چشم رقیب پاس میداشت بیمار شد و:
او رفت و رَویم و کس نماند
وامی که جهان دهد ستاند.
لیلی به بهانه ٔ مرگ شوهر به سوگواری بنشست و اشکی از پی دوست بریخت و بر قاعده ٔ مصبیت زدگان روزی چند جامه سیاه کرد. چون فصل خزان دررسید و برگها بر شاخ به زردی گرائید و آب در آبدان بفسرد، لیلی را نیز از غم و اندوه مزاج از طریق سلامت بگشت بر بستر بیماری افتاد و مادر را پیش خواندو وصیت کرد که چون مرگ فرارسد سرمه ٔ چشم از غبار خاک پای دوست کنند و گیسو از گلاب اشک تر سازند و چون عروسان آراسته به حجله ٔ خاک برند، آنگاه مجنون دلسوخته را آگاهی دهند و چون به زیارت گور آید و بر خاک نشیند بگذارند تا بگرید و ببوید و از نکوئی در حق وی دریغ نکنند و عزیز لیلی را عزیز دارند و بگویندش که چون لیلی از این جهان بدرمیشد:
در مهر تو تن به خاک میداد
بر یاد تو جان پاک میداد.
چون این وصیتها بکرد جانان طلبید و جان بداد. این داستان به سوگواری کردن مجنون و پیوستن وی از کوه به تربت لیلی و از آنجا به کوه بازگشتن و مردن منتهی میشود و به قول نظامی :
زینسان ورقی سیاه میکرد
عمری به هوی تباه میکرد
آخر چو به کار خویش درماند
او نیز رحیل نامه برخواند.
(از کتاب رومئو و ژولیت و مقایسه با لیلی و مجنون نظامی تألیف علی اصغر حکمت صص
56-
101 با تصرف در عبارت ).
صاحب اعلام النساء آرد: لیلی بنت سعدبن مهدی ربیعة، من فواضل نساء عصرها کان یهیم بها قیس بن ملوح بن مزاحم المعروف بمجنون لیلی و کان سبب عشقه ایاها انه اقبل ذات یوم علی ناقة له کریمة و علیه حلتان من حلل الملوک فمر بامراءة من قومه یقال لها کریمة و عندها جماعة نسوة یتحدثن فیهن لیلی فاعجبهن جماله و کماله فدعونه الی النزول و الحدیث فنزل و جعل یحدثهن و امر عبداً له کان معه فعقر لهن ناقته و ظل یحدثهن بقیة یومه فبینا هو کذلک اذ طلع علیهم فتی علیه بردة من برود الاعراب یقال له منازل یسوق معزی له . فلما رأینه اقبلن علیه و ترکن المجنون و خرج من عندهن و انشاء یقول :
اء اعقر من جرا کریمة ناقتی
و صلی مفروش لوصل منازل
اذا جاء قعقعن الحلی و لم اکن
اذا جئت ارضی صوت تلک الخلاخل
متی انتضلنا بالسهام نضلته
و ان ترم رشقاً عندها فهو ناضلی .
فلما اصبح لبس حلته و رکب ناقة له اخری ومضی متعرضاً لهن فالفی لیلی قاعدة بفناء بیتها و قدعلق حبه بقلبها و هویته و عندها جوار یتحدثن معها فوقف بهن و سلم . فدعونه الی النزول و قلن له : هل لک فی محادثة من لایشغله عنک منازل و لا غیره ؟ فقال : ای لعمری . فنزل و فعل مثل ما فعله بالامس فارادت ان تعلم هل لها عنده مثل ما له عندها فجعلت تعرض عن حدیثه ساعة بعد ساعة و تحدث غیره و قد کان علق بقلبه مثل حبها ایاه و شغفته و استملحها فبینا هی تحدثه اذ اقبل فتی من الحی فدعته و سارته سراراً طویلاً ثم قالت له : انصرف و نظرت الی وجه قیس قد تغیر و انتقع لونه و شق علیه فعلها فانشأت تقول :
کلانا مظهر للناس بغضاً
و کل عند صاحبه مکین
تبلغنا العیون بما اردنا
و فی القلبین ثم هوی دفین .
فلماسمع البیتین شهق شهقة شدیدة و اغمی علیه فمکث علی ذلک ساعة و نضخوا الماء علی وجهه و تمکن حب کل واحد منهما فی قلب صاحبه حتی بلغ منه کل مبلغ
۞ و دخلت لیلی علی جارة لها من عقیل و فی یدها مسواک تستاک به فتنفست ثم قالت : سقی اﷲ من اهدی لی هذا السواک . فقالت لها جارتها: و من هو؟ قالت :قیس بن الملوح ثم نزعت ثیابها تغتسل فقالت : ویحه لقدعلق منی ما اهلکه من غیر ان استحق ذلک فنشدتک اﷲ اصدق فی صفتی ام کذب . فقالت لا واﷲ بل صدق . و بلغ قیس قولها فبکی و قال شعراً. و وعدت لیلی قیساً اذا وجدت فرصة لذلک فمکث مدة یراسلها فی الوفا و هی تعده و تسوفه فاتی اهلها ذات یوم و الحی خلوف فجلس الی نسوة من اهلها حجرة منها بحیث تسمع کلامه فحادثهن طویلاً ثم قال : الا انشدکن ابیاتاً احدثتها فی هذه الایام ؟ قلن : بلی . فانشدهن :
یا للرجال لهم بات یعرونی
مستطرف و قدیم کاد یبلینی
من عاذری من عزیم غیر ذی عسر
یابی فیمطلنی دینی و یلوینی
لایبعد النقد من حقی فینکره
و لایحدثنی ان سوف یقضینی
و ما کشکری شکر لو یوافقنی
و لا منای سواه لو یوافینی
اطعته و عصیت الناس کلهم
فی امره و هواه و هو یعصینی .
فقلن له : ما انصفک هذا الغریم الذی ذکرته و جعلن یتضاحکن و هو یبکی . فاستحیت لیلی منهن و رقت له حتی بکت و قامت فدخلت بیتها و انصرف المجنون . و لما اشهر امر المجنون و لیلی و تناشد الناس شعره فیها اجتمع ابوقیس و امه و رجال عشیرته الی ابی لیلی فوعظوه و ناشدوه اﷲ و الرحم و قالوا له ان هذا الرجل لهالک و قبل ذلک ففی اقبح من الهلاک بذهاب عقله و انک فاجع به اباه و اهله فنشدناک اﷲ و الرحم ان تفعل ذلک فواﷲ ما هی اشرف منه و لا لک مثل مال ابیه و قد حکمک فی المهر و ان شئت ان یخلع نفسه الیک و ماله فعل . فابی ابوها و حلف باﷲ و بطلاق امها انه لایزوجه ایاها ابداً و قال : افضح نفسی و عشیرتی و آتی مالم یأته احد من العرب اسم ابنتی بمیسم فضیحة فانصرفوا عنه و خالفهم لوقته فزوجها رجلاً من قومها فتزوجته لیلی علی کره منها. و بلغ الخبر قیساً فیئس و اشرف علی الهلاک فقال الحی لابیه : احجج به الی مکة و ادع اﷲعز و جل و مره ان یتعلق باستار الکعبة فیسأل اﷲ ان یعافیه مما به و یبغضها الیه فلعل اﷲ ان یخلصه من هذا البلاء فحج به ابوه فلما صاروا بمنی سمع صائحاً فی اللیل یصیح : یا لیلی فصرخ صرخة ظنوا ان نفسه قد تلفت و سقط مغشیاً علیه فلم یزل کذلک حتی اصبح ثم افاق حائل اللون ذاهلاً فانشاء یقول :
عرضت علی قلبی العزاء فقال لی
من لاَّن فایأس لا اعزک من صبر
اذا بان من تهوی واصبح نائیاً
فلا شی ٔ اجدی من حلولک فی القبر
و داع دعا اذ نحن بالخیف من منی
فهیج اطراب الفؤاد و مایدری
دعا باسم لیلی غیرها فکأنما
اطار بلیلی طائراً کان فی صدری
دعا باسم لیلی ضلل اﷲ سعیه
و لیلی بارض عنه نازحة قفر.
ثم قال له ابوه : تعلق باستار الکعبة و اسأل اﷲ ان یعافیک من حب لیلی . فتعلق باستار الکعبة و قال : اللهم زدنی للیلی حباً و بها کلفاً و لاتنسنی ذکرها ابداً. و ظل قیس یغشی بیوت اهل لیلی بالرغم من منع ابی لیلی و عشیرتها له فشکوه الی السلطان فاهدر دمه لهم فاخبروه بذلک فلم یرعه و قال : الموت اروح لی فلیتهم قتلونی . فلما علموا بذلک عرفوا انه لایزال یطلب غرة منهم حتی اذا تفرقوا دخل دورهم فارتحلوا عنها و ابعدوا. و جاء قیس عشیة فاشرف علی دورهم فاذا هی منهم بلاقع فقصد منزل لیلی الذی کان بیتها فیه فالصق صدره به و جعل یمرغ خدیه علی ترابه و یبکی ثم انشاء یقول :
ایا حرجات الحی حیث تحملوا
بذی سلم لاجادکن ربیع
و خیماتک اللاتی بمنعرج اللوی
بلین بلی لم تبلهن ربوع
ندمت علی ماکان منی ندامة
کما یندم المغبون حین یبیع
فقدتک من نفس شعاع فاننی
نهیتک عن هذا و انت جمیع
فقربت غیر القریب و اشرفت
الیک ثنایا ما لهن طلوع .
و کان لقیس ابنان یأتیانه فیحدثانه و یسلیانه و یؤانسانه فوقف علیهما یوماً وهما جالسان فقالا له : یا اباالمهدی الا تجلس ؟ قال : لا بل امضی الی منزل لیلی فارتسمه و اری آثارها فیه فاشفی بعض ما فی صدری بها فقالا له : فنحن معک . فقال : اذافعلتما اکرمتما و احسنتما. فقاما معه حتی اتی دار لیلی فوقف بها طویلاً یتتبع آثارها و یبکی و یقف فی موضع موضع منها و یبکی ثم قال :
یا صاحبی الما بی بمنزلة
قد مر حین علیها ایما حین
انی اری رجعات الحب تقتلنی
و کان فی بدئها ما کان یکفینی
لا خیر فی الحب لیست فیه قارعة
کأن صاحبها فی نزع موتون
ان قال عذاله مهلاًفلان لهم
قال الهوی غیر هذا القول یعنینی
القی من الیأس تارات فتقتلنی
و للرجاء بشاشات فتحیینی .
ثم انصرف اهل قیس یعزونه عنها و یقولون له نزوجک انفس جاریة فی عشیرتک فیأبی الا لیلی و یهذی بها و یذکرها ثم هاج علیه الحزن و الهم فهام بها هیاماً عظیماًفاختلط عقله و هام علی وجهه فی القفار مع البهائم وتوحش فکان لایلبس ثوباً الا خرقه و لایمشی الا عاریاً ویلعب بالتراب و یجمع العظام حوله فاذا ذکرت لیلی انشاء یحدث عنها عاقلاً و لایخطی ٔ حرفاً و ترک الصلاة فاذا قیل له : ما لک لاتصلی لایرد حرفاً و کانوا یحبونه و یقیدوه فکان یعض لسانه و شفته حتی خشی علیه فخلی سبیله . و جلست نسوة الی قیس فقلن له : ما الذی دعاک الی ان احللت بنفسک ما تری فی هوی لیلی و اًنما هی امراءة من النساء هل لک فی ان تصرف هواک عنها الی احدانافنساعفک و نجزیک بهواک و یرجع الیک ما عزب من عقلک و جسمک ؟ فقال لهن : لو قدرت علی صرف الهوی عنها الیکن لصرفته عنها و عن کل احد بعدها و عشت فی الناس سویاًو مستریحاً، فقلن له ما اعجبک منها؟ فقال : کل شی ٔ رأیته و شاهدته و سمعته منها اعجبنی واﷲ مارأیت منها قط الا کان فی عینی حسناً و بقلبی علقاً و لقد جهدت ان یقبح منها ما عندی شی ٔ او یسمج او یعاب لاسلو عنها فلم اجده . فقلن له : فصفها لنا. فانشاء یقول :
بیضاء خالصةالبیاض کأنها
قمر توسط جنح لیل مبرد
موسومة بالحسن ذات حواسد
ان الجمال مظنة للحسد
و تری مدامعها ترقرق مقلة
سوداء ترغب عن سواد الاثمد
خود اذا کثر الکام تعوذت
بحمی الحیاء و ان تکلم تقصد.
و لما اختلط عقل قیس و ترک الطعام و الشراب مضت امه الی لیلی فقالت : ان قیساً قد ذهب حبک بعقله و ترک الطعام و الشراب فلو جئته وقتاً لرجوت ان یثوب الیه بعض عقله . فقالت لیلی : اما نهاراً فلا لاننی لاآمن قومی علی نفسی ولکن لیلاً. فاتته لیلاً فقالت له : یا قیس ان امک تزعم انک جننت من اجلی و ترکت المطعم و المشرب فاتق اﷲ و ابق علی نفسک فیبکی و انشاء یقول :
قالت جننت علی ایش فقلت لها
الحب اعظم مما بالمجانین
الحب لیس یفیق الدهر صاحبه
و انمایصرع المجنون فی الحین .
فبکت معه و تحدثا حتی کاد الصبح یسفر ثم ودعته و انصرفت فکان آخر عهده بها. و اختلف فی تسمیته المجنون و هل کانت به جنة حقیقیة؟ فقال ابن عائشة: انما سمی المجنون بقوله :
ما بال قلبک یا مجنون قد خلعا
فی حب من لاتری فی نیله طمعا
الحب و الود نیطا بالفؤاد لها
فاصبحا فی فؤادی ثابتین معا.
و قال الاصمعی : لم یکن المجنون مجنوناً انما جننه العشق وانشد له :
یسموننی المجنون حین یروننی
نعم بی من لیلی الغداة جنون
لیالی یزهی بی شباب و شرة
و اذبی من خفض المعیشة لین .
و عن المدائنی : انه ذکر عنده مجنون بنی عامر فقال : لم یکن مجنوناً و انما قیل له المجنون بقوله :
و انی لمجنون بلیلی موکل
و لست عزوفاً عن هواها و لا جلدا
اذا ذکرت لیلی بکیت صبابة
لتذکارها حتی یبل البکا الخدا.
و قال عون بن عبداﷲ العامری : ماکان واﷲ المجنون الذی تعزونه الینا مجنوناً و انما کانت به لوثة و سهواحدثهما به حب لیلی و انشد له :
و بی من هوی لیلی الذی لو ابثه
جماعةاعدائی بکت لی عیونها
اری النفس عن لیلی ابت ان تطیعنی
فقد جن من وجدی بلیلی جنونها.
و قال ابن سلام : لو حلفت ان مجنون بن عامر لم یکن مجنوناً لصدقت و لکن توله لما زوجت لیلی و ایقن الیأس منها اء لم تسمع الی قوله :
ایا ویح من امسی تخلس عقله
فاصبح مذهوباً به کل مذهب
خلیعاً من الخلان الا مجاملا
یساعدنی من کان یهوی تجنبی
اذا ذکرت لیلی عقلت و راجعت
عوازب قلبی من هوی متشعب .
و خرج رجل من بنی مرة الی ناحیة الشام و الحجاز و ما یلی تیماء و السراة و ارض نجد فی طلب بغیة له فاذا هو بخیمةقد رفعت له و قد اصابه المطر فعدل الیها و تنحنح فاذا امراءة قد کلمته فقالت : انزل . فنزل . فقالت : سلوا هذا الرجل من این اقبل ؟ فقال : من ناحیة تهامة و نجد.فقالت : ادخل ایها الرجل . فدخل الی ناحیة من الخیمته فارخت بینه و بینها ستراً. ثم قالت له : یا عبداﷲ ای بلاد نجد وطئت ؟ فقال : کلها. قالت : فبمن نزلت هناک ؟ قال : ببنی عامر. فتنفست الصعداء. ثم قالت : فبای بنی عامر نزلت ؟ فقال ببنی الحریش فاستعبرت ، ثم قالت : فهل سمعت بذکر فتی منهم یقال له قیس بن الملوح و یلقب بالمجنون ؟ فقال : بلی واﷲ و علی ابیه نزلت و اتیته فنظرت الیه یهیم فی تلک الفیافی و یکون مع الوحش لایعقل و لایفهم الا ان تذکر له امراءة یقال لها لیلی فیبکی و ینشداشعاراً قالها فیها. فرفعت الستر بینه و بینها فاذافلقة قمر لم تر عینه مثلها فبکت حتی کاد قلبها یتصدع . فقال : ایتها المراءة اتقی اﷲ فماقلت باساً. فمکثت طویلاً علی تلک الحال من البکاء و النحیب ثم قالت :
ألا لیت شعری و الخطوب کثیرة
متی رحل قیس مستقل فراجع
بنفسی من لایستقل برحله
و من هو ان لم یحفظ اﷲ ضایع.
ثم بکت حتی سقطت مغشیاً علیها. فقال الرجل لها: من انت یا انت یا امة اﷲ؟ و ما قصتک ؟ قالت : انا لیلی صاحبته المشؤومة واﷲ علیه غیرالمؤنسة له . فقال الرجل : فمارأیت مثل حزنها و وجدها علیه قط. و لم یزل المجنون علی ندبه و هیامه حتی وافته المنیة فی واد کثیرالحجارة فاحتمله اهله فغسلوه و کفنوه و دفنوه . و لم تبق فتاة من بنی جعدة و لا بنی الحریش الا خرجت حاسرة صارخة علیه تندبه و اجتمع فتیان الحی یبکون علیه احر بکاء و ینشجون علیه اشد نشیج و حضرهم لیلی و ابوها معزین فکانا اشد القوم جزعاً و بکاء علیه و جعل یقول ابولیلی : ماعلمنا ان الامر یبلغ کل هذا و لکنی امرءً عربیاً اخاف من العار و قبیح الاحدوثة ما یخافه مثلی فزوجتها و خرجت عن یدی و لو علمت ان امره یجری علی هذا ما اخرجتها عن یده و لااحتملت ما کان علی فی ذلک و استرجع و علم انه قد شرک فی هلاکه . و بینا هم یقلبون قیساً وجدوا خرقة فیها مکتوب :
الا ایها الشیخ الذی ما بنا یرضی
شقیت و لاهنیت من عیشک الغضا
شقیت کما شقیتنی و ترکتنی
اهیم من الهلال لااطعم الغمضا.
و قالت لیلی فی قیس :
لم یکن المجنون فی حالة
الا و قد کنت کما کانا
لکنه باح بسر الهوی
و اننی قد ذبت کتمانا.
و قیل للیلی : هذا قیس مات لما به من عشقک قالت : و لقد خفت واﷲ ان اموت بذلک فیه قیل لها: فما عندک حیلة تخفف ما به ؟ قالت : صبری و صبره او یحکم اﷲ بیننا و هو خیرالحاکمین . (اعلام النساء ج
4 صص
308-
317).