اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

ماندن

نویسه گردانی: MANDN
ماندن . [ دَ ] (مص ) مانستن و شبیه بودن . (ناظم الاطباء). مانیدن . شبیه بودن . شباهت داشتن . مشابهت داشتن . همانند بودن . مانند بودن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
عشق او عنکبوت را ماند
بتنیده ست تفنه گرد دلم .

شهید (یادداشت ایضاً).


جز به مادندر نماند این جهان کینه جوی
باپسندر کینه دارد همچو با دخت اندرا.

رودکی (یادداشت ایضاً).


بدان مرغک مانم که همی دوش
بر آن شلنک گلبن همی فنود.

رودکی (لغت فرس اسدی چ اقبال ، ص 108).


همچنان کبتی که دارد انگبین
چون بماند داستان من بر این .

رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


آنکه نماند به هیچ خلق خدایست
تو نه خدایی به هیچ خلق نمانی .

رودکی .


به رادیش راد ماندبه زفت
به مردیش مرد ماند به زن .

شاکر بخاری (یادداشت ایضاً).


چون رسن گر ز پس آمد همه رفتار مرا
به سغر مانم کو باز پس اندازد تیر.

ابوشکور (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


چو دشمن به گفتن تواند همی
دروغی که با راست ماند همی .

ابوشکور (یادداشت ایضاً).


...چون گردوک و بادام و فندق و فستق و آنچ بدین ماند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ، یادداشت ایضاً).
شب سیاه بدان زلفکان تو ماند
سپید روز به پاکی رخان تو ماند
عقیق را چو بسایند نیک سوده گران
گر آبدار بود با لبان تو ماند
به بوستان ملوکان هزار گشتم بیش
گل شکفته به رخسارگان تو ماند
دو چشم آهو و دو نرگس شکفته ببار
درست و راست بدان چشمکان تو ماند
کمان بابلیان دیدم و طرازی تیر
که برکشیده بود به ابروان تو ماند.

دقیقی (دقیقی و اشعار او چ دبیرسیاقی ص 99).


[ صقلابیان ] نبید و آنچه بدو ماند از انگبین کنند. (حدود العالم ). این ناحیت با همه ٔ احوال به کیماک ماند. (حدود العالم ).
بدان ماند بنفشه بر لب جوی
که بر آتش نهی گوگردبفخم .

منجیک (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


رویت به راه شگنان ماند همی درست
باشد هزار کژی و باشد هزار خم .

منجیک (یادداشت ایضاً).


از قحبه و کنده ، خانه ٔ احمد طی
ماند به زغارو و درکنده ٔ ری .

منجیک (یادداشت ایضاً).


مثال بنده و تو ای نگار دلبر من
به قرص شمس و به ورتاج سخت می ماند.

آغاجی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


این جهان نوعروس را ماند
رطل کابینش گیر و باده بیار.

خسروی (یادداشت ایضاً).


آسمان از ستاره نیم شبان
به چه ماند به پشت سنگی سار.

کسایی (یادداشت ایضاً).


به ابر رحمت ماند همیشه کف امیر
چگونه ابر کجا توتکیش باران است .

عماره (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


نمانی مگر بر فلک ماه را
نشایی مگر خسروی گاه را.

فردوسی .


بسی آفرین بر سیاوش بخواند
که خسرو به چهره جز او را نماند.

فردوسی .


چو گفتارها یک بدیگر نماند
برآشفت و از پیش تختش براند.

فردوسی .


فلک مر جامه ای را ماند ازرق
مر او را چون طرازی خوب ، کرکم .

بهرامی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 350).


چو باد از کوه و از دریاش راند بر هوا، ماند
به کوشان پیل و کرگندن به جوشان شیر و اژدرها.

شمعی (یادداشت ایضاً).


مردم نه ای آخر ۞ به چه می ماند رویت
چون بوزنه ای کو به کسی باز خماند.

طیان (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


ماه خواهد که بماند به کلاه سیهت
زین قبل گه گه برچرخ سیه گردد ماه .

فرخی .


به علم دارد، دارد چه چیز علم علی
به عدل ماند، ماند به که به نوشروان .

فرخی .


کس را دل آن نیست که گوید به تو مانم
بر راست ترین لفظ شد این شعر نوآیین .

فرخی .


اگر به جنس ستوری یکی بود خر و اسب
به اسب تازی هرگز چگونه ماند خر.

عنصری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


چو آمد زو برون حمدان بدان ماند سرسرخش
که از بینی سقلابی فرود آید همی خله .

عسجدی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


ماند ورشان به مطرب کوفی
ماند شارک به مقری بصری .

منوچهری (یادداشت به خطمرحوم دهخدا).


آن رئیس رؤسای عرب و آن عجم
که همی ماند برتخت چو کیکاوس .

منوچهری (یادداشت ایضاً).


برشاخ درخت ارغوان بلبل
ماند به جمیل معمر عذری .

منوچهری (یادداشت ایضاً).


محال باشد چیزی نبشتن که به ناراست ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 230).
جهاندار گفت ار ترا جم هواست
نیم من وگر مانم او را رواست .

اسدی .


بهاری بدی چون نگار بهشت
نمانی کنون جز به پژمرده کشت .

اسدی .


به باغی دو در ماند ۞ ار بنگری
کزین در درآیی وزان بگذری .

اسدی .


ای سرو به قامتش چه مانی
زیباست ولی نه هر بلندی .

اسدی .


بلی این و آن هر دو نطق است لیکن
نماند همی سحر پیغمبری را.

ناصرخسرو.


و آصف می گفت اقوال و افعال این هیچ با سلیمان نمی ماند. (قصص الانبیاء ص 168). و بدان کوه جانوران بودند چون پلنگ و گرگ و آنچه بدیشان ماند. (قصص الانبیاء ص 33). صورت براق چنین کرده است که رویش به روی آدمیان ماند باریش و جعد و تاج بر سر نهاده . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 126). و مهتری بود به یمامه ... و این هر دو نسخت ۞ بر وی عرضه کردند، گفت این جواب به سخن پیغمبران ماند. (مجمل التواریخ و القصص ).
در چشمه ٔ وزارت و در بحر مملکت
ماند به آشنای پدر آشنای تو.

امیرمعزی .


نیک ماند سیر در ظاهر به سوسن لیک باز
چون ببویی دور باشد پایه ٔ سوسن زسیر.

سنایی .


و راست آن را ماند که عطر برآتش نهند. (کلیله ودمنه ).
هوا نماند تا بر رسم زعقل که من
کیم چیم چه کسم برچیم که را مانم .

سوزنی .


به سرو مانی و ماه و به مشک مانی و گل
چو بنگرم خود از این هر چهار خوبتری .

سوزنی .


تشبیه کرد چشم تو با چشم خود رسول
یعنی که از من است و به من ماند این همام .

سوزنی .


با موکبش آب شور دریا
ماند عرق تکاوران را.

خاقانی .


باآنکه به موی مانم از غم
مویی زجفا نمی کنی کم .

خاقانی .


که کرمشان به عطسه ماند راست
کایدالحمد واجب آخر کار.

خاقانی .


چگونه ماند حال من به حال آن روباه و کفشگر. (سندبادنامه ص 325).
ز خفتن چو مردن بود در هراس
که ماند به هم خواب و مرگ از قیاس .

نظامی .


رونده کوه را چون باد می راند
به تک در باد را چون کوه می ماند.

نظامی .


بفریبد دلت به هر سخنی
روستایی و غرچه را مانی .

بدیعی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


به برت ماند کافور که در فنصور است
به دلت ماند پولاد که در ایلاق است .

رافعی (یادداشت ایضاً).


شیر رابچه همی ماند بدو
تو به پیغمبر چه می مانی بگو.

مولوی .


ماند احوالت بدان طرفه مگس
کو همی پنداشت خود را هست کس .

مولوی .


مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
عیش خلوت به تماشای گلستان ماند.

سعدی .


به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان
بجز دراعه و دستار و نقش بیرونش .

سعدی (گلستان ).


ماهی که قدش به سرو می ماند راست
آیینه به دست و روی خود می آراست .

حافظ (دیوان چ قزوینی ص 376).


قومی می گفتند آن است و قومی می گفتند آن نیست ،الا که با وی می ماند. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 146).
گر بدو خصمش تشبه کرد کی ماند بدو
نیست سلطان هر که چون هدهد به فرقش افسر است .

قاآنی .


و رجوع به مانستن و مانیدن شود.
- امثال :
آدم به آدم بسیار ماند ؛ دو کس به یکدیگرتوانند شبیه بود ولی عین هم نیستند. (امثال و حکم ج 1 ص 21).
در خانه به کدخدای ماند همه چیز ؛ نظیر اسباب خانه به صاحبخانه می رود. (امثال و حکم ج 2 ص 747). و رجوع به مثل بعد شود.
دزدیده بودخر که نماند به خداوند . (امثال و حکم ج 2 ص 804). و رجوع به مثل قبل شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۶۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
شگفت ماندن . [ ش ِ گ ِ / گ ُ دَ ] (مص مرکب )تعجب کردن . حیران ماندن . در شگفت ماندن . متعجب شدن .سخت دچار شگفتی گشتن . (یادداشت مؤلف ) : بگف...
صافی ماندن . [ دَ ] (مص مرکب ) خالی ماندن . تهی ماندن : و جهان از ایشان صافی ماند و مالهاء ایشان و خزائن مزدک ... جمع آورد. (فارسنامه ٔ ابن ...
خانه ماندن . [ ن َ / ن ِ دَ ] (مص مرکب ) بشوی نرفتن . ازدواج نکردن دختری که از سن ازدواجش گذشته .
زبون ماندن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) زبون گشتن . بخواری بسر بردن .خوار و زار بودن . زیردست و ناچیز بودن : یکی نیک دان بخردی در جهان بماند زبون ...
زنده ماندن . [ زِ دَ / دِ دَ ] (مص مرکب ) حیات داشتن . نمردن : اگر زنده ماند همی یزدگردز هر سو بدو لشکر آیند گرد.فردوسی .تو گفتی سخن پاش و پا...
فارغ ماندن . [ رِ دَ ] (مص مرکب ) بیکار ماندن . از کار برآسودن . رجوع به فارغ شود.
بیدار ماندن . [ دَ ] (مص مرکب ) بخواب نرفتن . نخفتن : اکراء؛ بیدار ماندن در بندگی خداوند جل شأنه . (منتهی الارب ). تغار؛ بیدار ماندن . (منتهی ...
باقی ماندن . [ دَ ] (مص مرکب ) بجای ماندن . بازماندن : آنجاکه یک مصلحت خداوند سلطان باشد در آن بندگان دولت را هیچ چیز باقی نماند. (تاریخ...
بجای ماندن . [ ب ِدَ ] (مص مرکب ) بجا ماندن . باقی ماندن : چو دستش ببرید گفتا دو پای ببرند تا ماند ایدر بجای . فردوسی .به یزدان بود خلق را رهن...
خالی ماندن . [ دَ ] (مص مرکب ) تهی ماندن از. || بی اهل ومردم شدن . بی ساکن شدن . چون : بلاد از مردم خالی ماند.شغر. (منتهی الارب ). || خ...
« قبلی ۱ ۲ ۳ صفحه ۴ از ۷ ۵ ۶ ۷ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.