مباد. [ م َ ] (فعل دعایی و نفرینی ) نفی باد که برای دعا باشد. (غیاث )(آنندراج ). مبادا. کلمه ٔ دعا، یعنی نیست باد و نباد. و خدا نکناد. (ناظم الاطباء). مخفف «مبود» با اضافه ٔ «آ» برای نفرین ، قبل از حرف آخر
۞ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: بگفتند این رنج دادی بباد
سر نامور پر ز آتش مباد.
فردوسی .
بدو گفت خسرو جز این خودمباد
که کردی تو ای پیر داننده یاد.
فردوسی .
بدو گفت بیژن که ای بدنژاد
که چون تو پرستار کس را مباد.
فردوسی .
گفت هرگز مباد که من بر ملک برتری جویم و ترا چون بنده ام . (مجمعالتواریخ و القصص ).
خراب کرده ٔ هر کس ، تو کرده ای آباد
مباد هرگز آبادکرده ٔ تو خراب .
معزی .
بر سر ملک مباد آن ملک فرمانده
که خدا را نبود بنده ٔ فرمانبردار.
سعدی .
یکی گفت کس را زن بد مباد
دگر گفت زن در جهان خود مباد.
سعدی .
مباد آن روز کز درگاه لطفت
بدست ناامیدی سر بخاریم .
سعدی .
گذار بر ظلمات است خضر راهی کو
مباد کآتش محرومی آب ما ببرد.
حافظ.
کلید گنج سعادت قبول اهل دل است
مباد آنکه در این نکته شک و ریب کند.
حافظ.
شاه نشین چشم من تکیه گه خیال تست
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو.
حافظ.
رجوع به مبادا و باد و بادا و بادی شود.