مبصر. [ م ُ ب َص ْ ص ِ ] (ع ص ) بیننده . (آنندراج ). آنکه ظاهر و نمایان میکند و نیز نظرکننده و شناساننده . (ناظم الاطباء). بابصیرت . که بصیرت دارد
: من قول جهان را به ره چشم شنودم
نشگفت که بسیار بود قول مبصر.
ناصرخسرو.
مجنون که مبصرجهان بود
شهوت کش و خویشتن رهان بود.
نظامی .
بس مبصر که مار مهره خرید
مهره پنداشت مار در سله دید.
نظامی .
بر هر مدبری و مبصری فایق و راجح آمده . (تاریخ قم ص
4). || جادوگر. غیب گو. اخترشناس . (فرهنگ فارسی معین )
: تا مبصر ز اول اندرمعرفت روشن شود
تا منجم را دو چشم اندرفلک ناظر شود.
منوچهری (از فرهنگ فارسی معین ).
|| بینا کننده . || فهماننده . (فرهنگ فارسی معین ).