متعلق . [ م ُ ت َ ع َل ْ ل ِ ] (ع ص ) درآویزنده به چیزی . (آنندراج ). آویزان . (ناظم الاطباء). || علاقه دارنده و آویزان و آویخته و ملحق شده و پیوند شده و اتصال یافته . (ناظم الاطباء). بازبسته . وابسته
: و از هیچ رو فائده رسان را فائده نمیداند و نفع را از هیچ ممر متعلق خواهش نمی سازد. (تاریخ بیهقی ادیب ص
309). وبه هیبت و شکوه ایشان آبادانی جهان و تألف اهواء متعلق باشد. (کلیله چ مینوی ص
4). و کسب ارباب حرفت وامثال و اخوات این معانی به عدل متعلق است . (کلیله و دمنه ). بقاء ذات تو به دوام تناسل ، متعلق است . (کلیله و دمنه ). اما طراوت خلافت به جمال انصاف و کمال معدلت بازبسته است و بدان متعلق . (گلستان ). غالب همت ایشان به معظمات امور مملکت متعلق باشد. (گلستان ).
عاشق گریختن نتواند ز دست شوق
هر جا که میرود متعلق به دامن است .
سعدی .
|| منسوب . قوم و خویش . (ناظم الاطباء). و رجوع به متعلقان شود.
-
متعلق شدن ؛ منتسب شدن . مربوط شدن
: پروانه کیست تا متعلق شود به شمع
باری بسوزدش سبحات جلال دوست .
سعدی (کلیات چ مصفا ص 780).
|| علاقه دارنده . || به اندک چیز قناعت کننده . (منتهی الارب ). قولهم : لیس المتعلق کالمتأنق ، یعنی نیست شکیبا به چیز اندک مانند آن که بخورد هر چه خواهد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).