مجال داشتن . [ م َ ت َ ] (مص مرکب ) فرصت داشتن و وقت داشتن . (ناظم الاطباء). || قدرت و توانائی داشتن
: در قعر بحر محبت چنان غریق بود که مجال دم زدن نداشت . (گلستان ).
ستم از کسی است بر من که ضرورت است بردن
نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم .
سعدی .
در آن حدیقه که بلبل مجال نطق ندارد
تو شوخ دیده مگس بین که بر گرفته طنین را.
سعدی .
خرماروز وصالی و خوشا درد دلی
که به معشوق توان گفت و مجالش دارند.
سعدی .
|| میدان داشتن
: بن فولاد همچنین در ایام آل بویه مجال عظیم داشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ
1 تهران ص
384).
غم دل با تو نگویم که بجز باد صبا
کس ندانم که در این کوی مجالی دارد.
سعدی .