مجرد شدن . [ م ُ ج َرْ رَش ُ دَ ] (مص مرکب ) تنها شدن . یگانه و منفرد شدن . جدا شدن از کسی یا چیزی . منقطع و دور شدن
: وین جان کجا شود چو مجرد شد
وین جا گذاشت این تن رسوا را.
ناصرخسرو.
دانی که جز اینجای هست جایش
روحی که مجرد شده ست از اندام .
ناصرخسرو.
آنگه که مجرد شوی نیاید
از تو نه تولا و نه تبرا.
ناصرخسرو.
عادت خورشید گیر فرد و مجرد شدن
چند بکردار ماه خیل وحشم داشتن .
خاقانی .
گر چه پذیرنده ٔهر حد شدی
از همه چون هیچ مجرد شدی .
نظامی .
گر چه مجرد شوی از هر کسی
بر سر آن نیز نمانی بسی .
نظامی .
چون الف گر تو مجرد می شوی
اندرین ره مرد مفرد می شوی .
مولوی .
|| برکشیده شدن از نیام . بیرون آمدن شمشیر از غلاف . برهنه شدن شمشیر
: چو تیغ شاه مجرد شود به گاه وغا
ز وهم هیبت او در وغا بلرزد سر.
مسعودسعد.