مجروح کردن . [ م َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خستن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خسته کردن . زخم زدن . زخمی کردن
: جنازه ٔ تو ندانم کدام حادثه بود
که دیده ها همه مصقول کرد و رخ مجروح .
کسائی .
گر ز سقف خانه چوبی بشکند
بر تو افتدسخت مجروحت کند.
مولوی .
خلقی به تیغ غمزه ٔ خونخوار و لعل لب
مجروح می کنی و نمک می پراکنی .
سعدی .
هر روز باد می برد از بوستان گلی
مجروح می کند دل مسکین بلبلی .
سعدی .