محصور. [ م َ ] (ع ص ) احاطه کرده شده . (از منتهی الارب ). محاصره کرده شده . دربندان شده . احاطه شده . (ناظم الاطباء). به محاصره افتاده .حصاری کرده شده . (یادداشت مرحوم دهخدا). شهربندشده .
-
محصور شدن ؛ احاطه شدن . محاط گشتن . دربندان و شهربندان شدن .
-
محصور کردن ؛ احاطه کردن . فراگرفتن
: تگ او گر کند عجب نبود
وهم را در صمیم دل محصور.
مسعودسعد.
-
محصور گردیدن ؛ محصور گشتن . محصور شدن
: یمین الدوله و قراچه بیگ و شهاب وزیر محصور گشتند. (تاریخ بخارا ص
30).
|| محاطشده ٔ از دیوارو حصار. (ناظم الاطباء). حصار کرده . || بازداشته . (آنندراج ). محبوس . نگهداشته شده
: فروریزی به خم خسروانی
نظر داری درو یکسال محصور.
منوچهری .
|| مرد شکم گرفته که غائط در شکم وی حبس شده باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). آن که شکم او قبض آورده . (آنندراج ). شکم گرفته . الذی عسر علیه قضاء حاجته من دبر. (مهذب الاسماء). رجوع به حصر شود. || بعیر محصور؛ شتری که بر پشت وی حصار بسته باشند. (منتهی الارب ). || (اصطلاح نجومی ) کوکبی که در حصار است و آن را مضغوط خوانند. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مضغوط شود. || (اصطلاح فقهی ) کسی که موفق به اجرای حج دسته جمعی نشود و از عمل به احکام حج محروم گردد
: اگر محصور عمره بگرفته باشد هر چه ما گفتیم بکند و عمره فریضه باشد بر وی . (ترجمه ٔ النهایه طوسی ).