مخوف . [ م َ ] (ع ص ) به معنی ترسیده شده و خوفناک . (غیاث ) (آنندراج ). طریق مخوف ؛ راه بیمناک . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بعضی نوشته اند که خوف مصدر لازم است به معنی ترسیدن نه متعدی به معنی ترسانیدن پس صیغه ٔ اسم مفعول از او آمدن ، محل تأمل است . غالباً حرف جر در این لفظ مقدر باشد یعنی در تقدیر مخوف عنه باشد چنانکه لفظ مشترک که از مصدر لازم است و در حقیقت مشترک فیه بود. (غیاث ) (از آنندراج ). ترسیده و خوفناک و بیمناک و خطرناک و هولناک و مهیب و سهمگین و پربیم و وحشتناک و ترسناک . (ناظم الاطباء)
: چون فرسنگی کناره ٔ رود برفت آب پایاب داشت و مخوف بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
351). به هر طرف که آبادانی داشت و دویست فرسنگ می بایست برید مخوف و مهلک . (سفرنامه ٔ ناصرخسرو ص
121).
مخوف راهی کز سهم شور و فتنه ٔ او
کشید دست نیارست کوهسار و کور.
مسعودسعد (دیوان ص 202).
چون صاحب رای ... پیش از آنکه در گرداب مخوف افتد خود را به پایاب تواند رسانید. (کلیله و دمنه چ عبدالعظیم قریب ص
89). رفتن بر وی دشوار است و مقام در میان این طایفه مخوف . (کلیله و دمنه ). که راه مخوف است و رفیقان ناموافق . (کلیله و دمنه ).
باز در گوشش دمد نکته ی ْ مخوف
در رخ خورشید افتد صد کسوف .
مولوی .
در چنین راه بیابان مخوف
ای قلاووز خرد با صد کسوف .
مولوی .
خود را به شره در کارهای مخوف اندازد.
(گلستان ).
می شنوم که سعدیا راه مخوف می روی
گر نروم نمی شود صبر و قرارممکنم .
سعدی .