مدحت . [ م ِ ح َ ] (از ع اِمص ) ستایش . (غیاث اللغات ). مدح . مدحة
: هر چه بر الفاظ خلق مدحت رفته ست
یا برود تا به روز حشر تو آنی .
رودکی .
من مدحت او چونکه همی مختصر آرم
آری چو سخن نیک بود مختصر آید.
فرخی .
هزاردستان این مدحت منوچهری
کند روایت در مدح خواجه بوالعباس .
منوچهری .
ثنای رودکی مانده ست و مدحت
نوای باربد مانده ست و دستان .
مخلدی .
وز مدحت ایشان نگر که ایدون
گشته ست مطرز پر مقالم .
ناصرخسرو.
خاطر اندر مصاف مدحت تو
همچو برنده ذوالفقار شود.
مسعودسعد.
در مدحت تو از گل تیره کنم گهر
هرگز چو مدحت تو که دیده ست کیمیا.
مسعودسعد.
ای مدحتت به دانش چون طبع رهنمای
وی خدمتت به دولت چون بخت راهبر.
مسعودسعد.
محمدبن عمر مهتری که خاطر من
مرا به مدحت وی مرحبا زد و بخ بخ .
سوزنی .
حکیم را سخن مدحت تو ناگفتن
جنایتی است شگرف و خیانتی است عظیم .
سوزنی .
از مدحتش که زنده کن دوستان اوست
تا نفخ صور صور دوم در دهان ماست .
خاقانی .
در مدحت تو به هفت اقلیم
شش ضربه دهد سخنوران را.
خاقانی .
هر چند جهان گرفت طبعش
در مدحت فیلسوف اعظم .
خاقانی .
مرا طبع ازین نوع خوانان نبود
سر مدحت پادشاهان نبود.
سعدی .
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت وتحسین من است .
حافظ.
|| (اِ) آنچه بدان ستایند. (آنندراج ). مدیحه . شعر و چکامه ای که در آن توصیف و تمجید و تحسین کنند از ممدوحی و صفات نیک وی بیان کنند. رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی و نیز رجوع به مدحت آوردن و نیز رجوع به مدحة شود.
-
مدحت آوردن ؛ مدیحه آوردن . شعر مدیحه عرضه کردن
: من مدحت او چون که همی مختصر آرم
آری چو سخن نیک بود مختصر آید.
فرخی .
-
مدحت برخواندن ؛ مدیحه خواندن . مدح خواندن
: جزوی از اشعار من سلطان به کف میداشت باز
مدحت شاه اخستان برخواند وز آتش رشک خاست .
خاقانی .
-
مدحت خواندن ؛ مدیح خواندن .
-
مدحت کردن ؛ مدح کردن . ستودن
: مدحت کن و بستای کسی را که پیمبر
بستود و ثنا کرد و بدو داد همه کار.
کسائی .
به مدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم
نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم .
کسائی .
به علم و به گوهر کنی مدحت آن را
که مایه ست مر جهل و بدگوهری را.
ناصرخسرو.