مدح گوی . [ م َ ] (نف مرکب ) ستایشگر. ستاینده . مدحت گوی . مدیحه سرا. مدح گو
: سوی غزنین ز پی مدح تو سازنده شوند
مدح گویان زمین یمن و ملک حجاز.
فرخی .
شاعر که مدح گوی چنین مهتری بود
بر طبع چیره باشد و بر شعر کامکار.
فرخی .
سوزنی مدح گوی مجلس او
که سری داشت بر سر اصحاب .
سوزنی .
جاه ترا مدح گوی عقل و زبان و خرد
حکم ترا زیردست دولت و بخت جوان .
خاقانی .
روزگارت باسعادت باد و سعدی مدح گوی
رایتت منصور و بختت یار و اقبالت جوان .
سعدی .
|| (ق مرکب ) مدح گویان . در حال مدیحه سرودن
: هر که نزد تو مدح گوی آید
از سخای تو شکرگوی رود.
سعدی .