اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

مده

نویسه گردانی: MDH
مده . [ م َدْ دَ / دِ ] (از ع ، اِ) ظاهراً آن مقدار از مرکب که به وسیله ٔ آن مدی توان کشید. (فرهنگ فارسی معین ) : و مده از دوات چنان بردارد که پشت قلم با صحرا دارد، دلیل بر آن سوکند... (دستور دبیری از فرهنگ فارسی معین ). رجوع به مَدَّة و مُدَّة شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
مده . [ م َدْه ْ ] (ع مص ) مدح . (اقرب الموارد). ستودن . (منتهی الارب ).
مده . [ م ُدْ دَه ْ ] (ع ص ، اِ) ج ِ ماده ، به معنی مادح است . رجوع به ماده شود.
مده . [م ُدْ دَ ] (ع اِ) مدة. مُدَّت . رجوع به مُدَّت شود.
مده . [ م ُ دَ ](ص ) بیمار. ۞ (صحاح الفرس چ طاعتی ص 289) (برهان قاطع). ناخوش . (برهان قاطع).
مده . [ م ِ دِ ] (اِخ ) ۞ در داستانهای اساطیری رم ، مده دختر آئتس پادشاه کلشید است و به روایتی مادرش هکات [ حامی جادوگران جهان ] بوده ...
مدح . [م َ ] (ع اِمص ) ستایش . ثنای به صفات جمیله . وصف به جمیل . توصیف به نیکوئی . مدحت . مدیح . مدیحه . نقیض هجا. نقیض ذم . (یادداشت مؤل...
مدح . [ م ِ دَ ] (ع اِ) ج ِ مدحة. رجوع به مدحة شود.
مدة. [ م َدْ دَ ] (ع اِ) یک بار کشیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). واحد مد است . رجوع به مَدّ شود.
مدة. [ م ُدْ دَ ] (ع اِ) پاره ای از روزگاه . (زمخشری ) (بحر الجواهر) (دهار) (منتهی الارب ). برهه یا پاره ای از زمان چه کم و چه زیاد. (از متن ...
مدة. [ م ِدْ دَ] (ع اِ) ریم و زرداب گردآمده در جراحت . (منتهی الارب ). خونابه . (دهار). قیح . (از بحر الجواهر). قیحی که در زخم جمع شده باشد و ...
« قبلی صفحه ۱ از ۳ ۲ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.