مراغه کردن . [ م َ غ َ
/ غ ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) غلط زدن . غلتیدن در خاک . خرغلت زدن . به پهنا در خاک غلت زدن . غلت و وا غلت زدن
: چون مراغه کند کسی بر خاک
چون بود خاک از او چه دارد باک .
عنصری .
چون خاک یافتی مراغه دانستی کرد. (تاریخ بیهقی ). ایشان خود بی باک مراغه کردندی . (چهارمقاله ٔ نظامی عروضی ).
صبا بر سر سبزه می ریخت سیم
مراغه همی کرد بر گل نسیم .
(از اوبهی ).
گریان به زمین فتاد و بی تاب
بر خاک مراغه کرد چون آب .
امیرخسرو.
نظاره کن روانی این شعر بر ورق
گوئی مراغه بر گل تر می کند شمال .
امیرخسرو (از جهانگیری ).
معاشران را بی دور باده مست کند
مراغه کردن خوبان به سایه های چنار.
امیرخسرو (از آنندراج ).