اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

مرد

نویسه گردانی: MRD
مرد. [ م ُ ] (فعل ماضی ) ریشه ٔ ماضی است از مصدر مردن . رجوع به مردن شود. || (ص ) ایستاده . غیر جاری . ناروان ۞ . (ناظم الاطباء). بدین معنی تنها مرده آمده است . رجوع به مرده شود. || مهمل خرد است ؛ خردو مرد؛ بی نهایت کوچک و خرد. (ناظم الاطباء). رجوع به خرد شود. || (اِ) آس . مورد. (ناظم الاطباء).صورت دیگری است از کلمه ٔ مورد. رجوع به مورد شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۶۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۷۴ ثانیه
یکه مرد. [ ی َک ْ ک َ / ک ِ / ی ِک ْ ک َ / ک ِ م َ ] (ص مرکب ) یگانه در مردی . مرد بی عدیل . (یادداشت مؤلف ).
به مردی که رفتاری که از وی سر می زند زنانه است و دارای ناز و عشوه است، گاهی به دو جنسه های مرد نیز گفته می شود.
سیاستمدار، یکی از اعضای دولت، کارگزار دولت.
مرد فاسق. الف. مردی را گویند که فاسق است، ویا به فاسق بودن شُهره است. ب. در تداول عامه، مردی که با زن شوهردار دوستی و هم نشینی و هم صحبتی کند. (منبع: ...
هفده مرد. [ هَِ دَه ْ م َ ](اِخ ) عشره ٔ مبشره و اصحاب کهف . (یادداشت مؤلف ).
مردی که یکتا پرست و با خداست، اصطلاحی ست که با زبانی ساده به افرادِ با ایمان داده می شود و گوینده به مخاطب اعلام می دارد که از هم نشینی و یا همکاری با...
نیمه مرد. [ م َ / م ِ م َ] (ص مرکب ) که در مردانگی به کمال نیست : مرد تمام آنکه نگفت و بکردو آنکه بگوید بکند نیمه مرد.شمس تبریزی .
مردی که در ازای تن فروشی پول می گیرد. مردی که زنان تک پر را در ازای پول میکند.
ساده مرد. [ دَ / دِ م َ ] (اِ مرکب ) ساده لوح . کنایه از مرد خفیف عقل . (بهار عجم ) (آنندراج ). نادان . (شرفنامه ٔ منیری ). ابله . (ملخص اللغات حس...
عاقل مرد. [ ق ِ م َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) در تداول عامه کسی را گویند که دوران جوانی را گذرانده باشد.
« قبلی ۱ ۲ ۳ صفحه ۴ از ۷ ۵ ۶ ۷ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.