مری کردن . [ م ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مرا کردن . جدال کردن . خصومت کردن . لجاج کردن . و رجوع به مرا کردن شود
: به طول و عرض همی کرد با سپهرمری
ز بس نشیب همی بست با سقر پیمان .
عنصری .
خط فریشتگان را همی نخواهی خواند
چنین به بی ادبی کردن ولجاج و مری .
ناصرخسرو.
به شکل و هیئت جرم سپهر معذور است
اگر نیارد با او بقیه
۞ کرد مری .
ابوالفرج رونی (دیوان ص 120).
ورکنی با او مری و همسری
کافرم گر تو از ایشان بو بری .
مولوی .
سربریده از مرض آن اشتری
کو بتک با اسب میکردی مری .
مولوی .
گفت پیغمبر که ای طالب جری
هان مکن با هیچ مطلوبی مری .
مولوی .
ساحران در عهد فرعون لعین
چون مری کردند با موسی ز کین .
مولوی .
ای مری کرده پیاده با سوار
سرنخواهی برد اکنون پای دار.
مولوی .