مست کردن . [ م َ ک َ دَ ](مص مرکب ) مست گردانیدن . سبب مستی شدن . کسی را مستی دادن . سکر آوردن . اسکار. ترنیح . انزاف
: مست کردت آز دنیا لاجرم
چون شدی هشیار ماندی مستمند.
ناصرخسرو.
عقل و سخن مر ترا به کار کی آید
چون تو همی مست کرده ای دل هشیار.
ناصرخسرو.
گفت ایزد جان مارا مست کرد
چون نداند آنکه را خود هست کرد.
مولوی (مثنوی ).
ای ساقی از آن پیش که مستم کنی از می
من خود ز نظر بر قد و بالای تو مستم .
سعدی .
گر سرت مست کند بوی حقیقت روزی
اندرونت به گل و لاله و ریحان نرود.
سعدی .
گر همه خلق را چو من بیدل و مست می کنی
روی به صالحان نما خمر به زاهدان چشان .
سعدی .
مگر بوئی از عشق مستت کند
طلبکار عهد الستت کند.
سعدی (بوستان ).
بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت . (گلستان سعدی ).
هر چه مستت کند شراب تو اوست
وانکه بی خویش کرد خواب تو اوست
نان اگر پرخوری کند مستی
کم خور ای خواجه کز بلا رستی .
اوحدی .
تهوید؛ مست کردن شراب کسی را. (از منتهی الارب ). || در تداول عامیانه ، مست شدن . سکر. مشروب خوردن به حد افراط بمنظور مست شدن و انجام دادن اعمالی که در حالت هوشیاری میسر نیست . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).