مستمند. [ م ُ م َ ]
۞ (ص مرکب )غمین و اندوهناک . (جهانگیری ). صاحب غم و رنج و محنت و اندوه . چه مست به معنی غم و اندوه و مند به معنی صاحب و خداوند باشد. (برهان ). اندوهگین . غمگین . (غیاث ). مستومند. زار. ملول . پریشان . غمنده
: به چشم آمدش هوم خود با کمند
نوان بر لب آب بر مستمند.
فردوسی .
اگر مستمندند اگر شادمان
شدم درگمان از بد بدگمان .
فردوسی .
جز او را مدان کردگار بلند
کزو شادمانیم و زو مستمند.
فردوسی .
گرمستمند و با دل غمگینم
خیره مکن ملامت چندینم .
ناصرخسرو.
مست کردت آز دنیا لاجرم
چون شدی هشیار ماندی مستمند.
ناصرخسرو.
مهتر و کهتر و وضیع و شریف
از فلک مستمند و رنجورند.
انوری .
بر لب دریا نشینم دردمند
دائماً اندوهگین و مستمند.
عطار (منطق الطیر).
کمان ابروی ترکان به تیر غمزه ٔ جادو
گشاده بر دل عشاق مستمند کمین را.
سعدی .
-
مستمند داشتن ؛ غصه دار کردن . قرین اندوه داشتن . غمگین کردن
: به یکسان نگردد سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند.
فردوسی .
چنین است راز سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند.
فردوسی .
الا ای برآورده چرخ بلند
چه داری به پیری مرا مستمند.
فردوسی .
-
مستمند شدن ؛ غمگین شدن
: بدیشان چنین گفت کاین روز چند
ندیدم شما را شدم مستمند.
فردوسی .
چو بشنید بهرام رخ را بکند
ز مرگ پدر شد دلش مستمند.
فردوسی .
خداوند گاو و خر و گوسفند
ز شیران شده بددل و مستمند.
فردوسی .
-
مستمند گشتن ؛ غمگین شدن
: الا ای دلارای سرو بلند
چه بودت که گشتی چنین مستمند.
فردوسی .
|| محتاج و نیازمند. (برهان ). حاجتمند. (غیاث ). بی نوا و تهیدست . (ناظم الاطباء). بی برگ
: چه جوئی از این تیره خاک نژند
که هم باز گرداندت مستمند.
فردوسی .
یکی را برآرد به چرخ بلند
یکی را به خاک افکند مستمند.
فردوسی .
ببخشای بر مردم مستمند
نیاز و دلت سوی درد و گزند.
فردوسی .
روان هست زندانی مستمند
۞ تن او را چو زندان طبایع چو بند.
اسدی (گرشاسب نامه ص 99).
از آن قبل همه شب مستمند تو بد لیث
به های های همی خون ز دیدگان ریزد.
ابولیث طبری .
ای بت بادام چشم پسته دهان قندلب
در غم عشق تو چیست چاره ٔ من مستمند.
سوزنی .
گر نه من ِ مستمند
۞ دشمن خاقانیم
بهر چه گفتم تو دوست یار عزیز منی .
خاقانی .
ای کار برآور بلندان
نیکوکن کار مستمندان .
نظامی .
ترا مثل تو باید سربلندی
چه برخیزد ز چون من مستمندی
۞ ؟
نظامی .
نباشد پادشاهی را گزندی
زدن بر مستمندی ریشخندی .
نظامی .
به نزدیک مرد شهری آمد و چون غمناکی مستمند
۞ بنشست . (سندبادنامه ص
301).
مردانه پای درنه گر شیرمرد راهی
ورنه به گوشه ای رو گر مرد مستمندی .
عطار.
آتش سوزان نکند با سپند
آنچه کند دود دل مستمند
۞ .
سعدی (گلستان ).
کار درویش مستمند برآر
که ترا نیز کارها باشد.
سعدی (گلستان ).
قرب سلطان مبارک آن کس راست
که کند کار مستمندان راست .
اوحدی .
-
خانه ٔ مستمندان ؛ منزلگاه بینوایان
: به روز جوانی به زندان شدی
بدین خانه ٔ مستمندان شدی .
فردوسی .
|| بدبخت و بی نصیب و دل شکسته . (ناظم الاطباء). || گله مند و شکوه ناک . (برهان ). شاکی . عارض .