مسیب
نویسه گردانی:
MSYB
مسیب . [ م ُ س َی ْ ی َ ] (اِخ ) ابن نجبةبن ربیعةبن ریاح الفزاری . تابعی و از سران قوم خود بود. وی از سرداران حضرت علی (ع ) در جنگهای آن حضرت با دشمنان و نیز از جمله کسانی است که در سال 65 هَ .ق . به طلب خون حسین (ع ) قیام کردند و در همین سال در وقایع عراق کشته شد. (الاعلام زرکلی ).
واژه های همانند
۱۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۶۶ ثانیه
مسیب . [ م َ ] (اِخ ) نام وادئی است . (منتهی الارب ) (از معجم البلدان ).
مسیب . [ م ُ س َی ْ ی َ ] (ع ص ) ستور گذاشته شده بر سر خود. (از منتهی الارب ) (آنندراج ). بر سر خود گذاشته شده . (ناظم الاطباء): صبی مسیب ؛ طفل ...
مسیب . [ م ُ س َی ْ ی ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از تسییب . رجوع به تسییب شود.
مسیب . [ م ُ س َی ْ ی ِ / س َی ْ ی َ ] (اِخ ) نام پدر سعید. (منتهی الارب ).
مسیب . [ م ُ س َی ْ ی َ ] ۞ (اِخ ) نام یکی از سه برادری که در بخارا در قرون اولیه ٔ هجری پول رایج آن زمان را که درهم نامیده میشد سکه م...
مسیب . [م ُ س َی ْ ی َ ] (اِخ ) ابن علس ۞ بن مالک بن عمروبن قمامة. شاعر جاهلی و خال اعشی میمون . اسمش را زهیر و کنیه اش را ابوفضه گفته اند...
مسیب بیک . [ م ُ س َی ْ ی َ ب َ ] ۞ (اِخ ) نواده ٔ طهماسب قلی سلطان که از قبیله ٔ امام قلی خان سلطان بندرعباسی بود. از شعرای دوره ٔ صفوی و ...
مسیب خان . [ م ُ س َی ْ ی َ ] ۞ (اِخ ) ولد محمدخان شرف الدین اغلی . از اعاظم امرای تکلو است در دولت شاه طهماسب صفوی خدمات شایسته کرده ، د...
مصیب . [ م ُ ] (ع ص ) تیر به نشانه رسیده . || درست گوینده .مردی که قول و فعل و رای او صواب باشد. (ناظم الاطباء). || برصواب رفته . صوابکار. ...
مثیب . [ م ُ ث َی ْ ی ِ ] (ع ص ) امراءة مثیب ؛ زن ثیب گردیده . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). زن مرددیده . (ناظم الاطباء) (آنندراج ).