مشرف . [ م ُ رِ ] (ع ص ) بلند. (غیاث ): جبل مشرف ؛ کوه بلند و نمایان . (منتهی الارب ). در اماکن به معنی بلند. (از اقرب الموارد). بالابرآمده . افراشته . بلند. رفیع. سرکوب . افراخته شده . بلندبرآمده و نمایان . (از ناظم الاطباء).
-
جبل مشرف ؛ کوه بلند و نمایان . (ناظم الاطباء).
-
قبر مشرف ؛ گور بلند که به سنگ و مانند آن بنا شده باشد و هو منهی عنه . (ناظم الاطباء).
-
مشرف بودن ؛ سرکوب بودن . بلند و نمایان بودن . (از ناظم الاطباء).
|| به معنی دیدورشونده و از بالا نگاه کننده وبر بالا شونده و خبردار. (آنندراج ). بر بالا شونده و خبردار. (غیاث ). از بالا به زیر نگرنده . (ناظم الاطباء).
-
مشرف بر دریا و مانند آن ؛ عبارت از عمارتی که بر لب آب واقع شود گویا دریا را می بیند. (آنندراج )
: و امیر صفه فرموده بود بر دیگر جانب باغ برابر خضرا صفه ٔ سخت بلند و پهناور خورد بالا مشرف بر باغ . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
349).
|| مفتش و دیده ور. ناظر. نگرنده . بیننده . (از ناظم الاطباء). خبردهنده ، منهی . کسی که به نهان و آشکار خبرها به دست آورده به فرمانروای خویش رساند
: چون نام اریارق بشنید [ قاضی شیراز ] و دانست که مردی با دندان آمد بخواست تا آنجا عامل و مشرف فرستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
270). بر ایشان [ لشکر لاهور ] جاسوسان و مشرفان داری . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
271). معتمدان من با وی بوده اند پوشیده ، چنانکه وی ندانست و از آن مشرف و صاحب بریدان نیز بودند. (تاریخ بیهقی ص
409). گفت دانم که چه اندیشیده ای ما را بر تو مشرف به کار نیست و حال وشفقت و راستی تو سخت مقرر است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
488).
تا که مشرف اوست اجرام فلک را از فلک
آن دو پیر نحس رحلت کرده اند از بیم او.
خاقانی .
وآن دگر مشرف ممالک بود
باج خواه
۞ همه مسالک بود.
نظامی (هفت پیکر ص 121).
هزارت مشرف بی جامگی هست
به صد افغان کشیده سوی تو دست .
نظامی .
ارکان دولت و اعیان حضرت را باید که مشرف حال نهانی برگمارد. (سعدی ).
-
مشرف بودن ؛ جاسوس بودن . مخبر بودن . مراقب بودن تا هرچه اتفاق افتد خبردهد
: و تعبیه ها کردند تا بر وی مشرف باشد و هرچه رود، می باز نماید تا ثمرات این خدمت بیابد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
250). ولایت بلخ و سمنگان وی [ حاجب غازی ] داشت و کدخدایش سعید صراف در نهان بر وی مشرف بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
133). بوالحسن را گفت تو با بوالعلاء طبیب نزدیک بکتغدی روید و پیغام مرا با بکتغدی بگوئید و بوالعلاء مشرف باشد. (تاریخ بیهقی ص
660).
-
مشرف کردن ؛ جاسوس و خبردهنده ساختن کسی را. مراقب و مواظب کسی یا چیزی کردن کسی را
: تو آن را گوش دار و جواب آن را بشنو که تو را مشرف کردیم تا با ما بگویی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
660). هرکه را شغلی بزرگ فرماید، باید که در سر یکی را بر او مشرف کند، چنانکه او نداند. (سیاست نامه ).
|| کسی که سرافرازی می کند و مهربانی می نماید. (ناظم الاطباء). || مراقب . ناظر
: چون مشرف است همت بر رازم
نفسم غمی نگردد از آزم .
مسعودسعد (دیوان ص 363).
|| نویسنده که بالای نویسندگان متعین شود تا از خیانت ایشان خبردار بوده باشد. (غیاث ) (آنندراج ). || صاحب منصبی در خزانه که تصدیق می کند درستی حساب را. (ناظم الاطباء). ناظر اعمال دفترداران و محاسبان
: و در آن دو سه روز پوشیده ، بومنصور مستوفی را و خازن مشرفان و دبیران خزانه را بنشاندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
260). و پوشیده مثال داد تا حاجب نوبتی برنشست و به خانه ٔ بوسهل رفت با مشرفان و ثقات خواجه . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
330). نماز دیگر سخنها بخواست مقابله کرد [ خواجه احمد حسن ] با آنچه خازنان سلطان و مشرفان نبشته بودند. (تاریخ بیهقی ص
154).
مشرفان قدرم حسب مراد
چون ندانند به دیوان چه کنم .
خاقانی .
صرف کرد آن همه به بیخوفی
فارغ از مشرفان و مستوفی .
نظامی .
مستوفی عقل و مشرف رای
درمملکت تو کارفرمای .
نظامی (لیلی و مجنون ص 37).
کیل ارزاق جهان را مشرفی
تشنگان فضل را تو مغرفی .
مولوی (مثنوی چ خاور ص 306).
چو مشرف دو دست از امانت بداشت
بباید بر او ناظری برگماشت .
(بوستان ).
ور او نیز درساخت با خاطرش
ز مشرف عمل برکن و ناظرش .
(بوستان ).
|| مشرف در دوره ٔ صفویه به معنی ناظر به کار رفته است ، چون : مشرف آبدارخانه . مشرف ایاغیخانه . مشرف بیوتات . مشرف توپخانه .مشرف خزانه . مشرف جباخانه . مشرف حویجخانه . مشرف شربتخانه . مشرف شعربافخانه . مشرف ضرابخانه . مشرف قورخانه و غانات . و رجوع به تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی شود. || قریب و مستعد شدن ظهور امری از خیر یاشر. (غیاث ) (آنندراج ). نزدیک . (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): مشرف به سقوط؛ نزدیک به افتادن . (یادداشت ایضاً).
-
مشرف بر مرگ ؛ بیمار سخت که امید زیستن ندارد گویا که مرگ را می بیند. (آنندراج ). نزدیک به مرگ
: قدم چون رنجه فرمودی ز بالینم مرو زودت
بغایت مشرفم بر مرگ بنشین یکدمی دیگر.
عرفی (از آنندراج ).
-
مشرف شدن به اجل ؛ نزدیک شدن به مرگ
: در حینی که مشرف شده بود به اجل ضرورت خویش و ملحق گردانید او را به پدران او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
309).