مشکبار. [ م ُ
/ م ِ ] (نف مرکب ) هر چیزی که مشک از آن می بارد و پراکنده میگردد. (ناظم الاطباء). مشک افشان . خوشبوی ساز. عطرافشان
: جعدشان در مجلس اومشکبار
زلفشان در پیش او عنبرفشان .
فرخی .
کنار تو از روی معشوق ، خوش
دو دست تو از زلف بت ، مشکبار.
فرخی .
این به رنگ سبز کرده پایها را سبزفام
وآن به مشک ناب کرده چنگها را مشکبار.
منوچهری .
ای چشم پرخمارت دلها به کار کرده
وی زلف مشکبارت جانها شکار کرده .
خاقانی .
دم گرگ است یا دم آهو
که همه مشکبار بندد صبح .
خاقانی .
از اثر خاک تو، مشکین غبار
پیکر آن بوم شده مشکبار.
نظامی .
آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست .
حافظ.
بر هم چو میزدآن سر زلفین مشکبار
با ما سر چه داشت زبهر خدا بگو.
حافظ.
چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد
نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد.
حافظ.
بر خاکیان عرش فشان جرعه ٔ لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم .
حافظ.