مطرد. [ م ِ رَ ] (ع اِ) نیزه ٔ کوتاه که بدان وحوش را زنند و صید کنند. (غیاث ) (از اقرب الموارد). نیزه ٔ خرد که بدان شکار کنند. (منتهی الارب )(آنندراج ) (ناظم الاطباء). مک . (السامی فی الاسامی ). آن نیزه ٔ کوتاه است که بدان صید کنند. (صراح اللغة). زوبین . مک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: بر بوستان لشکر کشد
مطرد به خون اندرکشد.
ناصرخسرو.
|| علم . رایت . درفش . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: باغ پنداری لشکرگه میراست که نیست
ناخنی خالی از مطرد و منجوق و علم .
فرخی .
برکشیده آتشی چون مطرد دیبای زرد
گرم چون طبع جوان و زرد چون زر عیار.
فرخی .
هامون گردد چو چادروشی سبز
گردون گردد چو مطرد خز ادکن .
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 273).
ابر چنان مطرد سیاه و بر اوبرق
همچو مذهب یکی کتاب مطرد.
۞ منوچهری .
و به بغداد اندر، موفق فرمان داد تا نام عمرولیث به همه ٔ علامتها و مطردها و سپرها و در خانه ها و دکانها برنبشتند. (تاریخ سیستان ).
جلال و مطرد و مهد و عماری
بگونه چون بنفشه جویباری .
(ویس و رامین ).
و غلامان ساخته با علامتها و مطردها و خیل . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
35).
به باغ رایت عالیش سرو آزاد است
به کوه مطرد رنگینش لاله ٔ نعمان .
مسعودسعد.
مطرد سرخ شفق ، دست هوا کرد شق
پیکر جرم هلال گشت پدید از میان .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 35).
|| در شرح دیوان خاقانی جامه ای که در زیر جامه پوشند. (غیاث ) (آنندراج ).