معذور داشتن . [ م َ ت َ ] (مص مرکب ) عذر پذیرفتن و معاف داشتن و عفو فرمودن . (ناظم الاطباء). عذر کسی را پذیرفتن
: معذورم دارند که اندوه وغیش است
اندوه وغیش من از آن جعد وغیش است
۞ .
رودکی .
چون بر این مشافهه واقف گردد به حکم خرد تمام ... دانیم که ما را معذور دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
217). گفت زندگانی سپاهسالار دراز باد فرمان خداوند نگه باید داشت چون بر این حال بیند معذور دارد و بازگرداند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
226).
با دل و عقل و با کتاب و رسول
روز محشر که داردت معذور.
ناصرخسرو.
ما را ز فراق تو خرد هیچ نمانده ست
این بیخردیها همه معذور همی دار.
سنائی .
عذر نابینا به نزدیک اهل خرد و بصر مقبولتر باشد و او را معذور دارند. (کلیله و دمنه ).
مرا نه درخور ایام همتی است بلند
همی به پرده دریدن نداردم معذور.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 232).
گر به خدمت کم رسم معذور دار
کز پی عنقا نشان خواهم گزید.
خاقانی .
قاضی ار با ما نشیند برفشاند دست را
محتسب گر می خورد، معذور دارد مست را.
(گلستان ).
من قدم بیرون نمی یارم نهاد ازکوی دوست
دوستان معذور داریدم که پایم در گل است .
سعدی .
هرکس که ملامت کند از عشق تو ما را
معذور بدارد چو ببیند به عنایت .
سعدی .
گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب .
حافظ.