معطل کردن . [ م ُ ع َطْ طَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) از کار باز کردن و بیکار کردن . مهمل گذاشتن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: روشنان زان حکم کاول کرده اند
دست آفت زو معطل کرده اند.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 510).
|| محو و نیست کردن . (از ناظم الاطباء). || سرگردان کردن . (ناظم الاطباء). || در انتظار گذاشتن . منتظر نگه داشتن .