اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

معلوم

نویسه گردانی: MʽLWM
معلوم . [ م َ ] (ع ص ) دانسته شده . شناخته شده و آشکار و هویدا و واضح و محقق و مسلم و مشخص و ممتاز. (ناظم الاطباء). دانسته . مقابل مجهول . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و مردمان را حال ... معلوم تر شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 297). ناچار خداوند را معلوم تر باشد آنچه رای عالی بیند بندگان نتوانند دید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 267). خواجه بونصررا حال من معلوم است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 321).
خدای مبدع هرچ آن ترا به وهم وبه حس
محاط و مدرک و معلوم و مبصر است و مشار.

ناصرخسرو.


سلطان مرا شناسد و داندخلیفه هم
مجهول کس نیم همه معلوم مردم است .

خاقانی .


معلوم است که مرگ بر زندگی نامهنا مزیت دارد. (مرزبان نامه ).
همه دانندگان را هست معلوم
که باشد مستحق پیوسته محروم .

نظامی .


و در علم محاسبت چنانکه معلوم است چیزی دانم . (گلستان ). حلم شتر چنانکه معلوم است اگر طفلی مهارش بگیرد صد فرسنگ ببرد. (گلستان ). اگر عقل یکی است از چیزهای معقول و معلوم ... (مصنفات بابا افضل ج 2 ص 391). || معین . مقرر. مقدر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و ان من شی ٔ الا عندنا خزائنه و ماننزله الا بقدر معلوم . (قرآن 21/15). اولئک لهم رزق معلوم . (قرآن 40/37). جمیع امت را مدتی است معلوم ، همین که او می رسد پیش و پس نمی باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307). دو چیز محال عقل است خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم . (گلستان ). مشغول کفاف از دولت عفاف محروم است و ملک فراغت زیر نگین رزق معلوم . (گلستان ). || (اِ) کنایه از مال و زر و درم و دینار... و در خیابان نوشته معلوم که در فارسی به معنی زر مستعمل است بدان جهت است که زر این همه شهرت که دارد احتیاج نام بردنش نیست چنانکه لفظ یقین به معنی مرگ . (غیاث ) (آنندراج ). زرو درم و دینار. (ناظم الاطباء). وجه . پول . نقد. نقدینه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
صدبار به چنگ آمد معلوم جهانش
زین دست به چنگ آمد و زان دست عطا کرد.

ابوالفرج رونی .


در دو کونم نیست از معلوم حالی یک درم
با چنین افلاس خود را نام سردفتر نهیم .

سنائی (دیوان ص 221).


ما شما را هیچ معلوم بنگذاشتیم خدای تعالی هرچه می باید می فرستد. (اسرارالتوحید چ بهمنیار ص 122). و خانقاه را هیچ معلوم نبود با خود اندیشه کردم ... که مردی بدین بزرگواری آمده است ... در خدمت او چیزی که خرج کنم از کجا آرم . (اسرارالتوحید چ بهمنیار ص 141).
معلوم من از عالم ، جانی است چه فرمایی
بر خنجر تو پاشم یا بر سرت افشانم .

خاقانی .


پیران هفت چرخ به معلوم هشت خلد
یک ژنده ٔ دوتایی او را خریده اند.

خاقانی .


درویش ضعیف حال را در تنگی خشکسال مپرس که چونی مگر بشرط آنکه مرهمی بر ریشش نهی و معلومی در پیشش . (گلستان ). مگر آن معلوم ترا دزد برد گفت لا واﷲ بدرقه برد. (گلستان ). پیاده ای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه بدر آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت . (گلستان ). || ذخیره . (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || عمر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زندگی . حیات :
که تا تن به جای است و فرخ پدر
ز رای پدر پای ننهم به در
ولیکن چو معلوم او شد تمام
نهم زود بر راه یعقوب دام .

شمسی (یوسف و زلیخا).


از آن پس چو معلومش آمد فراز
سوی رفتن آمد مر او را نیاز
به یک روز باجفت خود جان بداد
تو گفتی که یوسف ز مادر نزاد.

شمسی (یوسف و زلیخا).


از او ابن یامین همی زاد خواست
ولیکن به زادن روان داد خواست
که معلوم وی تا بدانگاه بود
وزآن راز جان پرور آگاه بود.

شمسی (یوسف و زلیخا).


|| (ص ) معروف و مشهور و نامدار. (ناظم الاطباء).
- معلوم الحال ؛ آنکه وضع زندگانی وی را همه کس می داند و نامدار و مشهور برخلاف مجهول الحال . (ناظم الاطباء).
- || آنکه بدنام و رسوا باشد. آنکه در بی عفتی و نادرستی مشهور باشد.
|| این کلمه را گاهی برای «کل مایستقبح ذکره » استعمال کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خواجگان دولت از محصول مال خشک ریش
طوق اسب و حلقه ٔ معلوم استر کرده اند.

سنائی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


|| (اصطلاح دستوری ) فعلی است که به فاعل نسبت داده شود و از نظر معلوم بودن فاعل ، آن را فعل معلوم خوانند مانند نوشیروان چهل و هشت سال پادشاهی کرد. نادر هندوستان را گرفت . (دستورزبان فارسی تألیف قریب و بهار و... ج 1 صص 113-114). || (اصطلاح فلسفی ) معلوم در مقابل مجهول است و چیزی است که شناخته شده باشد. معلوم بر دو قسم است : معلوم بالذات و معلوم بالعرض . علم به صور حاصله یا مرتسمه یا منطبعه و یا متمثله در ذهن بالذات و به امور عینی خارجی که ما به ازاء آن صور است بالعرض و بواسطه ٔ صور آنها می باشد. صدرالدین گوید: آنچه بر آن اطلاق معلوم می گردد بر دو قسم است یکی آنچه وجودش فی نفسه عبارت از وجود آن برای مدرک بوده و صورت عینی آن بنفسه صورت علمی آن می باشد و آن معلوم بالذات است . و دیگری آنچه وجودش فی نفسه غیروجودش برای مدرک بوده و صورت عینی آن بنفسه غیراز صورت علمی آن می باشد و آن معلوم بالعرض است و هرگاه گفته شود علم عبارت از صور حاصله ٔ از شی ٔ است نزد مدرک ، مراد از معلوم در این صورت امری است که خارج از قوای مدرکه باشد و هرگاه گفته شود علم عبارت از حضور صورت شی ٔ است برای مدرک مقصود علمی است که نفس معلوم است و هر دو قسم معلوم حقیقی و مکشوف بالذات صورت شی ٔ است که وجود اونورانی است و غیرمادی است . (فرهنگ علوم عقلی ، جعفر سجادی ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۳ مورد، زمان جستجو: ۱.۰۶ ثانیه
معلوم گرداندن . [ م َ گ َ دَ ] (مص مرکب ) رجوع به معلوم گردانیدن شود.
معلوم گردانیدن . [ م َ گ َ دَ ] (مص مرکب ) معلوم گرداندن . شناسانیدن . خبر دادن . آگاه ساختن . مطلع کردن : ترا معلوم گرداند از این دریای ظلمان...
مألوم . [ م َءْ ] (ع ص ) غمگین و ملول و مغموم . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.