معلوم گردیدن . [ م َ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) آشکار شدن . واضح شدن . دانسته شدن
: فردا معلوم تو گردد که کیست
نزد خدای از من و تو بر ضلال .
ناصرخسرو.
و اجتهاد تو در کارها و رای آنچه در امکان آید علما و اشراف مملکت را نیز معلوم گردد. (کلیله و دمنه ).
نپرسیدش چه می سازی چو دانست
که بی پرسیدنش معلوم گردد.
(گلستان ).
که خبث نفس نگردد به سالها معلوم . (گلستان ).
هرکه معلومش نمی گردد که زاهد را که کشت
گو سر انگشتان شاهد بین و رنگ ناخنش .
سعدی .
و رجوع به معلوم شدن شود.