معمور شدن . [ م َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) آباد شدن . آبادان گشتن
: چنان معمور شد که چشم از تصاویر... آن سیر نگشتی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ
1 تهران ص
439).
طرب سرای محبت کنون شود معمور
که طاق ابروی یار منش مهندس شد.
حافظ.
|| رفیع شدن . عالی شدن . رونق یافتن
: حال هر دو شار در خلوص اعتقاد به اشباعی تمام انها کردم به موقع قبول افتاد و مکان ایشان معمور شد و متوقعات ایشان از حضرت به ایجاب مقرون گشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ
1 تهران ص
340). رسته ٔ امرمعروف معمور شده و متاع عفت و صلاح مرغوب گشته . (المعجم ص
12).