مغانه . [ م ُ ن َ
/ ن ِ ] (ص نسبی )
۞ طرز و روش و قاعده و قانون وآداب آتش پرستان را گویند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). منسوب به مغان . مربوط به مغان
: مؤمنی و می خوری بجز توندیدم
در جسد مؤمنانه جان مغانه .
ناصرخسرو.
گر من ز می مغانه مستم هستم
ور کافر و گبر و بت پرستم هستم .
(منسوب به خیام ).
که تا روز خواهی نیوشید و نوشید
سماع مغنی شراب مغانه .
انوری .
مرا غم تو به خمارخانه بازآورد
ز راه کعبه به کوی مغانه بازآورد.
خاقانی .
یک دو دم بر سه قول کاسه گری
چارکاس مغانه بستانیم .
خاقانی .
ساقی ز ره بهانه برخیز
پیش آر می مغانه برخیز.
نظامی .
قوت جان از می مغانه کنیم
نقل و می نوش عاشقانه کنیم .
نظامی .
یارب چه خوش آن می مغانه
کز دست توام دهدزمانه .
نظامی .
دهقان ز خم می مغانه
سرمست شده به سوی خانه .
نظامی .
در خانقه نگنجد اسرار عشق و مستی
جام می مغانه هم با مغان توان زد.
حافظ.
و رجوع به مغ و مغان شود. || (ق مرکب ) همچو مغان . مانند مغان
: مغنی ره باستانی بزن
مغانه ، نوای مغانی بزن .
نظامی .
مغانه ، می لعل برداشته
به یاد مغان گردن افراشته .
نظامی .
وز آنجا سوی موقان کرد منزل
مغانه ، عشق آن بتخانه در دل .
نظامی .
درآمد مغ خدمت آموخته
مغانه ، چوآتش برافروخته .
نظامی .
و رجوع به مغ و مغان شود.