ملک . [ م َ ل ِ
/ م َ ]
۞ (ع اِ) پادشاه . ج ، ملوک . املاک
۞ . (منتهی الارب ). پادشاه .(آنندراج ). پادشاه ... و بعضی نوشته که به زمانه ٔ قدیم امیر را نیز می گفتند. (غیاث ). دارای مملکت و پادشاهی و پادشاه . (ناظم الاطباء). آنکه از طریق استعلا، سلطنت بر امتی یا قبیله و مملکتی را عهده دار باشد. (از اقرب الموارد). خسرو. ملیک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در ایران و متعلقات آن ، حکمرانان ولایات و ممالکی را که استقلال کلی نداشته بلکه باجگزار پادشاهان مستقله ٔ دیگر بودند ولی حکومت ایشان ارثی و اباً عن جد بوده «ملک » می خوانده اند و این لقب را نیز سلاطین مستقله بدیشان عطا می کرده اند و پادشاهان مستقله از قبیل غزنویه و سلجوقیه و غوریه ٔ فیروزکوه و خوارزمشاهیه دارای لقب رسمی «سلطان » بودند، و غالباً این لقب بایستی از دارالخلافه ٔ بغداد برای ایشان فرستاده شود چون اول کسی که خود را «سلطان » خواند، به شرحی که درکتب تواریخ مذکور است ، سلطان محمود غزنوی بوده است ، لهذا ملوک سابق بر غزنویه را چون صفاریه و سامانیه ودیالمه کسی به لقب سلطان نخوانده است ، و بعد از فتح بغداد به دست مغول و انقراض خلافت عربیه ظاهراً این نظم و ترتیب مانند بسی از نظامات و ترتیبات دیگر از میان رفت و مفهوم مصطلح این دو لقب با یکدیگر مختلط گردید. (قزوینی از چهارمقاله چ معین ص
12 مقدمه ). و هم ایشان نوشته اند: ملک را غالباً (بلکه همیشه ) بر کسی اطلاق می کرده اند که در تحت تبعیت سلطان بوده است که عبارت بوده اند از ولات و حکمرانان ایالات که در سلسله ٔ مخصوصی به طور وراثت محصور بوده است و اشبه شی ٔ بوده است به خدیوهای مصر... یا راجه های هند نسبت به دولت انگلیس و مرادف بوده است با «پرنس »
۞ حالیه . ولی سلطان بدون تردید و شک همیشه اطلاق می شده است به پادشاه مستقل مستبد که ابداً در تحت حمایت و تبعیت کسی دیگر نبوده است . در کتب متقدمین بخصوص طبقات ناصری شواهد بسیار برای این مطلب یافت می شود. (یادداشتهای قزوینی ج
7 ص
131)
: چه فضل میر ابوالفضل بر همه ملکان
چه فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز.
رودکی .
مهرگان آمد جشن ملک افریدونا
آن کجا گاو نکو بودش برمایونا.
دقیقی .
ز دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی پرنیانی یکی زعفراني
یکی زر نام ملک برنبشته
دگر آهن آب داده یمانی .
دقیقی .
چو ملک کر شود و نشنود مراد ملک
دو چیز باید دینار زرد و تیغ کبود.
منجیک .
چون ملک الهند است آن دیدگانش
گردش بر خادم هندو دو رست .
خسروی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
پسر آن ملکی تو که به مردی بگشاد
ز عدن تا جردان وزجردان تا ککری .
فرخی .
لاجرم بر در او چون ملکان
چاکرانند به ملک و به تبار.
فرخی .
ملک باید که اندر رزمگه لشکرشکن باشد
ملک باید که اندر بزمگه گوهرفشان باشد.
فرخی .
ملک چو اختر و گیتی سپهر و در گیتی
همیش باید گشتن چو بر سپهر اختر.
عنصری .
من آن کسم که فغانم به چرخ زهره رسید
ز جود آن ملکی کم ز مال داد ملال .
غضایری .
پیام داد به من بنده دوش باد شمال
ز حضرت ملک ملک بخش اعدامال .
غضائری .
بس ای ملک که از این شاعری و شعر مرا
ملک فریب بخوانند و جادوی محتال .
غضایری .
نوروز از این وطن سفری کرد چون ملک
آری سفر کنند ملوک بزرگوار.
منوچهری .
شاه ملکان پیشرو بارخدایان
زایزد ملکی یافته و بارخدایی .
منوچهری .
مسعود ملک آنکه نبوده ست ونباشد
از مملکتش تا ابدالدهر جدایی .
منوچهری .
شاه ابوالقاسم بن ناصر دین
آن نبردی ملک نبرده سوار.
عسجدی .
این دلیری و جسارت نکنی بار دگر
گر شنیدستی نام ملک هفت اقلیم .
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص
383).
تا بگویند که سلطان شهید از همت
۞ بود از هر چه ملک بود به نیکویی خیم .
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص
384).
این ملک در هر کاری آیتی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
144). طاهر گل افشانی کرد که هیچ ملک برآن گونه نکند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص
393). چنین گویند که چون قباد ملک فرمان یافت نوشیروان ... به جای اوبنشست . (سیاست نامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص
41).
چون زور ملک چرخ درآورد به زه
از چرخ ملک بانگ برآورد که زه .
ابوالفرج رونی (چ چاپکین ص 144).
تا جهان است ملک سلطان باد
در جهانش به ملک فرمان باد.
مسعودسعد.
شاها ملکا جمله ٔ آفاق تو داری
شد دیده ٔ دین از ظفر و فتح تو بینا.
امیرمعزی .
شمشیر تو قضای بد است ای ملک که او
نه در قراب راحت داردنه در قرار.
عمعق (دیوان چ نفیسی ص 166).
گفت مژده ترا که عدل ملک
کرد عالم به خلق خویش وسیم .
عمعق (ایضاً ص 180).
ملک هرگز ندید چون تو ملک
چون بزادی تو ملک گشت عقیم
۞ .
عمعق (ایضاً ص 182).
مدح ملک مشرق بهرامشه مسعود
آن بدر فلک رتبت و آن ماه ملک مشرب .
سنائی .
نفاذ کار و ادراک مطلوب جز به مساعدت ذات ومساعدت بخت ملک نتواند بود. (کلیله و دمنه ). ثواب وثنا بر آن ایام میمون ملک را مدخر شود. (کلیله و دمنه ). کلیله گفت انگار به ملک نزدیک شدی به چه وسیلت منظور گردی . (کلیله و دمنه ). هرگاه که ملک هنرهای من بدید بر نواخت من حریصتر از آن باشد که من بر خدمت او. (کلیله و دمنه ).
خواجه ابومنصور ثعالبی چنین آرد که این دو درخت گشتاسب ملک فرمود تا بکشتند. (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص
281). ملک گفت این چه زندگانی و این چه دنأت همت است . (تاریخ بیهق ایضاً ص
288). حالی به پیغمبر آن عهد وحی آمد که فلان ملک را تنبیه کن . (تاریخ بیهق ایضاً ص
289). ملک رفته و اتابیک خفته بل اتابیک مرده ملک آب کار برده . (عقدالعلی از امثال و حکم ص
1734).
زین ملک تا ملکان فرق بسی هست ارچه
نام با نام شهان در سمر آمیخته اند.
خاقانی .
در ناف عالمی دل ما جای مهر تست
جای ملک میان معسکر نکوتر است .
خاقانی .
زر طلب کردن از در ملکان
آفرین خواندنش نمی ارزد.
خاقانی .
دادمه گفت شنیدم که خسرو را با ملکی از ملوک وقت خصومت افتاد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص
114). ملک به چشم حدس وفراست آن نقش از صفحات حال اشتر خوانده بود. (مرزبان نامه ایضاً ص
257). چون ملک هند آهنگ دیار اسلام کردناصرالدین سبکتگین به مدافعت او برخاست . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ
1 تهران ص
238). ملک هند اثر نکایات رایات سلطان در اقاصی و ادانی ولایت خویش مشاهدت کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص
321). ملک هند با حشم خویش از نهیب آن لشکر با پناه کوهی حصین نشست . (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص
349).
از ملکانی که وفا دیده ام
بستن خود بر تو پسندیده ام .
نظامی .
تا ملک این است و چنین روزگار
زین ده ویران دهمت صدهزار.
نظامی .
از ملکان قوت و یاری رسد
از تو به ما بین که چه خواری رسد.
نظامی .
چون ملکان عزم شدآمد کنند
نقل بنه پیشتر از خود کنند.
نظامی .
ملک چون مست باشد شحنه هشیار
خلاف کار فرمانده رود کار.
(بلبل نامه ٔ منسوب به عطار از امثال و حکم ص
1733).
پس به چه نام و لقب خواندی ملک
بندگان خویش را ای منتهک .
مولوی .
گر وزیر از خدا بترسیدی
همچنان کز ملک ملک بودی .
سعدی (گلستان ).
ملک را بود بر عدو دست چیر
چو لشکر دل آسوده باشند و سیر.
سعدی .
خلف دوده ٔ سلغر شرف دولت و ملک
ملک آیت رحمت ملک ملک آرای .
سعدی (کلیات چ فروغی قصاید ص 66).
هرکسی را به قدر ملکی هست
که بر آن ملک حکم دارد و دست
شاه در کشور و ملک در شهر
هریکی دارد از حکومت بهر.
اوحدی .
زآن ساعد و زلف ار کمری سازم و طوقی
باج از ملک و تاج سر از شاه بگیرم .
اوحدی .
-
الملک الاعلی ؛ خداوند تبارک و تعالی . ملک ذوالجلال . ملک القدوس . ملک مالک الملک . ملک متعال . ملک ودود.(ناظم الاطباء).
-
ملک القدوس ؛ رجوع به ترکیب الملک الاعلی شود.
-
ملک ذوالجلال ؛ رجوع به ترکیب قبل شود.
-
ملک ماران ؛ رجوع به شاه مار شود.
-
ملک مالک الملک ؛ رجوع به ترکیب الملک الاعلی شود.
-
ملک متعال ؛ رجوع به ترکیب الملک الاعلی شود.
-
ملک نیمروز ؛ کنایه از آدم علیه السلام است به اعتبار اینکه تا نصف روز در بهشت بود. (برهان ) (آنندراج ).
- || کنایه از حضرت رسالت پناه صلوات اﷲ علیه و آله نیز هست به این اعتبار که تا نیم روز بهشتی را به بهشت و دوزخی را به دوزخ می فرستد و نیز به این اعتبار که بار اول از سلاطین پادشاه سیستان بود که به آن حضرت ایمان آورد. (برهان ) (آنندراج )
: نیم شبی کان ملک نیمروز
کرد روان مشعل گیتی فروز
۞ .
نظامی (مخزن الاسرار ص 14).
- || کنایه از رستم زال هم هست و او پادشاه سیستان بود. (برهان ) (آنندراج ).
- || حاکم سیستان را نیز گویند چه سیستان را نیمروز هم می گویند به سبب آنکه چون سلیمان علیه السلام به آنجا رسید زمین را پر آب دید دیوان را فرمود خاک بریزید، در نیم روز پر خاکش کردند
۞ و وجوهات دیگر هم دارد. (برهان ) (آنندراج ). لقب فرمان فرمای سیستان . (ناظم الاطباء)
: ور به خرابی فتد از مملکت
گرسنه خسبد ملک نیمروز.
سعدی (گلستان ).
-
ملک ودود . رجوع به ترکیب الملک الاعلی شود.
|| صاحب ملک . (از اقرب الموارد).