ملک . [ م ِ
/ م ُ ] (ع اِ) مأخوذ از تازی
۞ ، هرآنچه در تصرف کسی باشد و مالک آن بود. (از ناظم الاطباء). دارائی . هستی . آنچه در تصرف کسی باشد چون خانه و باغ و مزرعه و امثال اینها. ج ، املاک . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: هر چیزی که ملک من است ... یا ملک من شود در بازمانده ٔ عمرم از زر... یا ظرف یا پوشیدنی یا فرش یا متاع یا زمین و جای یا باغ ... از ملک من بیرون است . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص
315).
ای جوادی که کوه و دریا را
با عطای تو ملک و مال نماند.
ابوالفرج رونی .
هر مال که داشت در یسارش
ملک دگران شد از یمینش .
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 534).
هر مال و کراع و ملک که آن را خداوندی پدید نبودی بر درویشان و مستحقان و مصالح ثغور قسمت و بخش کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
91).
جان که جان آفرین به ما داده ست
ملک ما نیست بلکه مهمان است .
ادیب صابر.
ولیکن گرفتم که هرگز نجویم
نه ملک و منالی نه مال و متاعی .
خاقانی .
ملک ضعیفان به کف آورده گیر
مال یتیمان به ستم خورده گیر.
نظامی .
تا بداند ملک را از مستعار
وین رباط فانی از دارالقرار.
مولوی .
از بند گرانم خلاص کردند و ملک موروثم خاص .(گلستان ).
ملک را آب و بندگان را نان
خانه را خرج و خرج را مهمان .
اوحدی .
نهصد و چند کاریز که ارباب ثروت اخراج کرده اند در آن باغات
۞ صرف می شود... و آب این کاریزها و رود
۞ همه ملک است الا کاریز زاهد... و دو دانگ از کاریز رشیدی که بر شش کیلان سبیل است . (نزهةالقلوب ).
-
در ملک ؛ در اختیار. در تصرف : جز ضیعتی که به گوزگانان دارد... هیچ چیز ندارد از صامت و ناطق در ملک خود. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص
358).
-
ملک ریزه ؛ ملک کوچک
: جمعی اقاربم طمعخام بسته اند
در ملک ریزه ای که بدانم تعیش است .
ابن یمین .
-
ملک طِلْق ؛ ملکی که غیر درآن شرکت نداشته باشد
: ملک طِلْق از من ستان در وجه آن تا گویمت
لوحش اﷲ زو که خاک و زر به نزد او یکی است .
ابن یمین .