من بعد. [ مِم ْ ب َ ] (ع ق مرکب )
۞ از این سپس . (آنندراج ). پس از این . زین پس . از این پس
: دفتر از گفته های پریشان بشویم و من بعد پریشان نگویم . (گلستان ).
من بعد بیخ صحبت اغیار برکنم
در باغ دل رها نکنم جز جمال دوست .
سعدی .
بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد
من بعد بر آن شرطم کز توبه بپرهیزم .
سعدی .
یک چند به خیره عمر بگذشت
من بعدبر آن سرم که چندی
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله ٔ کار خویش گیرم .
سعدی .
من بعد با فلک مفکن کار بنده را
زیرا کز او به کس نرسد هیچ طایله .
ابن یمین (دیوان چ باستانی راد ص 158).
من بعد عقده ای که فتد در امور ملک
روشن شده ست ابن یمین را که زودزود
گردد به یمن همت این قطب اولیا
یکسر گشاده چون ره صدق و صفا گشود.
ابن یمین .
من بعد هرگز نتوانست به طریق گذشته در من تصرف کند. (انیس الطالبین ص
120). والده ٔ آن درویش توبه کرد که من بعد از کسی چیزی نگیرد. (انیس الطالبین ص
139).