منزلگه . [ م َ زِ گ َه ْ ] (اِ مرکب )
۞ جایی که مسافران و کاروانیان فرودآیند. جایی که رهروان بار و بنه افکنند آسایش را
: در آن بیابان منزلگهی عجایب بود
که گر بگویم کس را نیاید آن باور.
فرخی .
یاد باد آن شب که یارم دل ز منزل برگرفت
بار در بست و ره منزلگه دیگر گرفت .
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 76).
-
منزلگه دارالغرور ؛ کنایه از دنیاست
: الرحیل ای خفتگان کاینک صدای نفخ صور
رخت بربندید از این منزلگه دارالغرور.
جمال الدین اصفهانی .
-
منزلگه کم بیشها ؛ کنایه از دنیاست
: چو زین منزلگه کم بیشها بیرون شود ز آن پس
نیابد راه سوی او زیادتها و نقصانها.
ناصرخسرو.
|| اقامتگاه . محل اقامت . جایگاه . مکان
: مهین عالم آن را نهد فیلسوف
که منزلگه انبیا و اصفیاست .
ناصرخسرو.
جز در دل خاک تیره منزلگه نیست
افسوس که این فسانه هم کوته نیست .
منسوب به خیام .
از خون جگر سیل و ز دل پاره در او خاک
منزلگهش از آتش سوزان دمان بود.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 424).
منزلگه خورشید است بی نور رخش تیره
دولتکده ٔ چرخ است از قدر و قدش مرکب .
سنائی (ایضاً ص 39).
به منزلگه خویش گشتند باز
به رزم دگرروزه کردند ساز.
نظامی .
شب تیره و ابر هائل چو دود
به منزلگه حاتم آمد فرود.
سعدی (بوستان ).
هر که دانست که منزلگه معشوق کجاست
مدعی باشد اگر بر سرپیکان نرود.
سعدی .
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی می آید.
حافظ.
ساروان رخت به دروازه مبر کآن سر کو
شاهراهی است که منزلگه دلدار من است .
حافظ.
واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش
زآنکه منزلگه سلطان دل مسکین من است .
حافظ.
|| منبع. منشاء. مرکز. مبداء. مقر
: بازیگه شمس و قمر و ببر و هزبر است
منزلگه جود و کرم وحلم و وقار است .
منوچهری .
ای قصر دل افروز که منزلگه انسی
یارب مکناد آفت ایام خرابت .
حافظ.
رجوع به منزلگاه شود.