منظوم . [ م َ ] (ع ص ) به رشته کشیده شده و منظم شده . (ناظم الاطباء). به رشته کرده . مرتب کرده و آراسته . (یادداشت مرحوم دهخدا)
: امور دولت و اشغال مملکت در سلک ارادت به نجح آمال منظوم . (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص
52). سلک این احوال منظوم ماند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص
199).
زهی مصالح گیتی به سعی تو منظوم
زهی مساعی خوب تو در جهان مشکور.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص
376).
نه بی او عیش می خواهم نه با او
که او در سلک من حیف است منظوم .
سعدی .
-
منظوم داشتن ؛ منظم نگه داشتن . مرتب و آراسته داشتن
: ایزد تعالی سلک احوال جهانیان بواسطه ٔ رأی جهان گشای خداوند صاحب اعظم ... منظوم داراد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص
66).
-
منظوم گردانیدن ؛ مرتب و آراسته کردن
: افعال خاص خویش را مرتب و منظوم گرداند. (اخلاق ناصری ).
|| مروارید به رشته کشیده شده . (ناظم الاطباء). به رشته درکشیده
: نظم لفظش چو گوهر منظوم
نثر خطش چو در منثور است .
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص
29).
و آنکه گر تربیتی یابد بحر از نکتش
در منظوم شود در دل او قطره میاه .
سنائی (دیوان چ مصفا ص 306).
اگر چه لؤلؤ منثور باشد آن به بها
ز طبع بنده بها گیر لؤلؤ منظوم .
سوزنی .
... با خطی چون در منثور و شعری چون عقد منظوم . (لباب الالباب چ نفیسی ص
93).
دو رسته لؤلؤ منظوم در دهان داری
عبارت لب شیرین چو لؤلؤ منثور.
سعدی .
هر کس که لاف گوهر منظوم می زند
گوهرشناس تر ز تویی نیست گو بیار.
ابن یمین .
چو بر جواهر منظوم اقتدار نماند
فشاندم از خوی خجلت لآلی منثور.
جامی .
-
منظوم شدن ؛ به رشته کشیده شدن
:به خدایی که در موجودات
جز به امرش نمی شود منظوم .
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 694).
|| سخن موزون و مرتب . (آنندراج ).سخن در وزن و ترتیب درکشیده شده و شعر و سخن موزون . (ناظم الاطباء). شعر و آن خلاف منثور است . (از اقرب الموارد). به نظم کشیده . به نظم درآورده . مقابل منثور
: سخنهای منظوم شاعر شنیدن
بود سیرت و شیمت خسروانی .
منوچهری .
ببین کاندر دعای دولت تو
سخن می پرورم منظوم و منثور.
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص
58).
قصه ٔ منثور خاشاکی بود تاریک و پست
گوهری گردد چو منظوم اندرآید بر زبان .
ازرقی .
طبع را به سخن منظوم میل بیش باشد. (کلیله و دمنه ).
بینمت منظوم و موزون و مقفی زآن ترا
دستیار خویش دارد زهره در خنیاگری .
سنائی .
این خدمت منظوم که در جلوه ٔ انشاد
دوشیزه ٔ شیرین حرکات و سکنات است ...
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 53).
بر بدیهه راندم این منظوم و بستردم قلم
هیچ خاطر وقت انشا برنتابد بیش از این .
خاقانی .
بدان که ارباب صنعت را اختلاف است که اول کسی که سخن منظوم گفت که بود. (لباب الالباب چ نفیسی ص
18). پس اول کسی که سخن پارسی را منظوم گفت او
۞ بود. (لباب الالباب چ نفیسی ص
21).
-
قول منظوم ؛ شعر. (منتهی الارب ).
-
کلام منظوم ؛ شعر. (یادداشت مرحوم دهخدا)
: عامه ٔ شعرا هر تغییر که در نفس کلام منظوم افتد... آن را زحف خوانند. (المعجم چ مدرس رضوی ص
47). لکن معظم آن به اشعار عرب مخصوص تواند بود که کلام منظوم را واضع اصل اند. (المعجم چ مدرس رضوی ص
297). آنچه به اوصاف شعرا مخصوص تر است و جز در کلام منظوم تداولی بیشتر ندارد مکالمه ٔ جمادات و حیوانات ناطق است . (المعجم چ دانشگاه ص
368). کلام منظومش ... از رشحات اقلام صراف طبع نقاد به لاَّلی الفاظ ترصیع یافته . (حبیب السیر ج
1 چ خیام ص
3).
-
منظوم شدن ؛ به نظم درآمدن . به شعر درآمدن
: هم ز فر دولت تست این که خود
مدح تو منظوم بی من می شود.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص
361).
-
منظوم کردن ؛ به رشته ٔ نظم کشیدن . به نظم درآوردن . به شعر درآوردن
: کنم منظوم مدح تو به لفظی کآن بود آسان
که در دلها فزون باشد حلاوت لفظ آسان را.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 13).
-
منظوم گردیدن ؛ به نظم درآمدن . به شعر درآمدن .
سخن گرچه منثور نیکو بود
چو منظوم گردد نکوتر شود.
(از لباب الالباب چ نفیسی ص 11).
|| (اِ) گروه ملخ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط). || (اِخ ) ستاره ٔ سه گانه از جوزا. || پروین . || یکی از منازل قمر و آن پنج ستاره است در ثور و آن را دبران نیز گویند. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).