منفک . [ م ُ ف َک ک ] (ع ص ) جداگردنده . (غیاث ) (آنندراج ). از هم جدا گردیده . و جداشده و زایل گشته . (ناظم الاطباء). رجوع به انفکاک شود.
-
منفک شدن ؛ جدا گردیدن
: حیات حاسد جاهت به یک نفس گرو است
رسید نوبت آن کآن از او شود منفک .
ابن یمین .
در این مقام ، خشیت و هیبت به جای خوف درآیدو ادای حق عظمت الهی لازم ذات گردد و هرگز منفک نشود. (مصباح الهدایه چ همایی ص
392).
- || منشعب شدن
: بدین سبب اجزاء جزاز جزو دوم هزج منفک می شود. (المعجم چ مدرس رضوی چ
1 ص
52).
-
منفک نشدن ؛ همیشه بودن . (ناظم الاطباء).
|| آزاد. (یادداشت مرحوم دهخدا).