موم شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کنایه است از نرم و ملایم گشتن . (از یادداشت مؤلف )
: کس آن را نبرد مگر تیغ مرگ
شود موم از آن تیغ پولاد ترگ .
فردوسی .
به فورم در آن حال معلوم شد
چو داود کآهن بر او موم شد.
سعدی (بوستان ).
-
چون (برسان ِ، به کردارِ، همچو) موم شدن ؛ سخت نرم شدن . حدت و صلابت و استواری خود را از دست دادن . سخت ملایم و نرم گشتن
: چو روزش فرازآمدو بخت شوم
شد آن ترک پولاد برسان موم .
فردوسی .
هرآن گه که خشم آورد بخت شوم
شود سنگ خارا به کردار موم .
فردوسی .
آن را که همچو سنگ سر مره روز بدر
در حرب همچو موم شد از بیم ضربتش .
ناصرخسرو.