اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

مؤمن

نویسه گردانی: MWMN
مؤمن . [ م ُءْ م ِ ](ع ص ) گرونده . (مهذب الاسماء). گرونده به خدای تعالی .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). گرونده به خدای تعالی وقبول کننده ٔ شریعت . (آنندراج ). کسی که به خدا و رسول ایمان آورده باشد و ایمان دارد. دیندار و متدین . (ناظم الاطباء). گرونده و قبول شریعت کننده . (منتهی الارب ). آنکه خدا و پیامبر و آنچه را به او نازل شده تصدیق دارد. (از تعریفات جرجانی ). گرویده . بگرویده . گرونده . دیندار. دینور. به خدا و رسول گرویده . باایمان . دارنده ٔ ایمان . ایمان کننده . ایمان آورنده . مقابل کافر.ج ، مؤمنون ، مؤمنین . (یادداشت مؤلف ) :
در دعای مؤمنین و مؤمناتی زآنکه هست
زیر بارت گردن هر مؤمن و هر مؤمنه .

منوچهری .


مؤمنی و می خوری بجز تو ندیدم
در جسد مؤمنانه جان مغانه .

ناصرخسرو.


خواری مکش و کبر مکن بر ره دین رو
مؤمن نه مقصر بود ای مرد نه غالی .

ناصرخسرو.


پس نیست جای مؤمن پاکیزه
دوزخ که جای کافر ملعون است .

ناصرخسرو.


اگر مؤمن بود او را رزق دهد در دنیا و مزد بزرگوار در آخرت . (کشف الاسرار ج 2 ص 503).
شرط مؤمن چیست اندر خویشتن کافرشدن
شرط کافر چیست اندرکفر ایمان داشتن .

سنائی .


و تا دامن قیامت از توالد و تناسل ایشان مؤمن و مؤمنه می زاید. (کلیله و دمنه ). اولاً لشکر آل مرتضی که باشند شیرمردان و... مؤمنان جربایقان . (کتاب النقض ص 475).
بر دل مومین و جان مؤمنش
مهر و مهر دین مهیا دیده ام .

خاقانی .


سعی ابرار و جهاد مؤمنان
تا بدین ساعت ز آغاز جهان .

مولوی .


سحر است چشم و زلف وبناگوششان دریغ
کاین مؤمنان به سحر چنین بگرویده اند.

سعدی .


اگر تو برفکنی در میان شهر نقاب
هزار مؤمن مخلص درافکنی به عذاب .

سعدی .


هرکسی را میل با چیزی و خاطر با کسی است
مؤمن و سجاده ٔ خود، کافر و زنار خویش .

اوحدی .


- مؤمن آل فرعون ؛ گویند از آل او خربیل یا شمعان نام ایمان داشت و برخی گفته اند مؤمنین آل او سه تن بوده اند. رجوع به آل فرعون شود.
- مؤمن مسجدندیده . (امثال و حکم دهخدا). مؤمن مقدس مسجدندیده . (یادداشت مؤلف ) ؛ کنایه است از متظاهر به دین داری .
|| خستو. هستو. بی گمان . باوردارنده : من به پاکی او مؤمن هستم . باورکننده . (از یادداشت مؤلف ). باورکننده . (مهذب الاسماء). || مسلمان . (السامی فی الاسامی ) (یادداشت مؤلف ) :
گر مار نه ای مردمی ، از بهر چرایند
مؤمن ز تو ناایمن و ترسان ز تو ترسا.

ناصرخسرو.


مؤمن و ترسا جهود و نیک و بد
جملگان را هست رو سوی احد.

مولوی .


|| ایمن کننده و زنهاردهنده . ج ، مؤمنون . (ناظم الاطباء). آمن کننده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ایمن کننده . (دهار) (مهذب الاسماء). || اعتمادکننده . || زنهاردهنده و بی بیم گرداننده . (آنندراج ). || تصدیق کننده . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). || فروتنی نماینده . (از منتهی الارب ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
مؤمن . [ م ُءْ م ِ ] (اِخ )حکیم مؤمن . محمد مؤمن حسینی طبیب ، ابن میرمحمدزمان تنکابنی دیلمی . طبیب شاه سلیمان صفوی و صاحب کتاب معروف «...
مؤمن . [ م ُءْ م ِ ] (اِخ ) دامغانی . محمد مؤمن ، برادر حاجی محمدتقی بسمل . از گویندگان قرن یازدهم هجری قمری بود. از اوست :فرنگ زاده نگاهی ...
مؤمن . [ م ُءْ م ِ ] (اِخ ) سبزواری . از معاصران تقی اوحدی و از گویندگان قرن یازدهم هجری بود. از اوست :اول همه جام آشنایی دادی آخر ز پی اش...
مؤمن . [ م ُءْ م ِ ] (اِخ ) قمشه ای . ملامؤمن . از ولایت قمشه و ساکن اصفهان و از گویندگان قرن یازدهم هجری قمری بود. درویش و لطیفه گوست . در...
مؤمن . [ م ُءْ م ِ ] (اِخ ) کاشانی . ملامؤمن ، مشهور به یکه سوار. گویا اصلش از کاشان است .غرابتی در اوضاع و اطوار داشت چنانکه قبای باسمه ای ...
مؤمن . [ م ُءْ م ِ ] (اِخ ) محمد پسر میرزا بدیعالزمان بن سلطان حسین بایقرا. از گویندگان شیرین زبان بود و در سال 930 هَ . ق . کشته شد. از اوست ...
مؤمن . [ م ُءْ م ِ ] (اِخ ) یزدی . اسمش حسین و از فضلای زمان خود بوده ، در نزد علما و عرفا کسب کمالات ظاهری و باطنی نموده مدتها به تصفیه و...
خداپیشه
همتای پارسی این واژه ی عربی، این است: دِنیک denik (سغدی: ذنیک żenik)*** فانکو آدینات 09163657861
مؤمن آباد. [ م ُءْ م ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قنوات بخش مرکزی شهرستان قم ، واقع در 15هزارگزی خاور قم با 320 تن جمعیت . آب آن از قنات ...
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۴ ۳ ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.