اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

موی

نویسه گردانی: MWY
موی . (اِ) مخفف مویه . مویه . گریه . ناله . (یادداشت مؤلف ). || مصیبت . بدبختی :
مرد گفت ای جوان زیباروی
به یکی موی رستی از یک موی .

نظامی (هفت پیکر چ امیرکبیر ص 755).


رجوع به مویه شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۷۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
موی تاب . (نف مرکب ) تابنده ٔ مو. موتاب . آنکه تارهای موی سر به هم تاب دهد و از آن رشته سازد. || آنکه طناب مویی می سازد. رسن تاب . رسنگر....
موی باف . (نف مرکب ) آنکه موها را به هم ببافد. زن که موی سر خود یا دیگری را ببافد. موی بند. (یادداشت مؤلف ).و رجوع به موباف شود. || (اِ...
موی بند. [ ب َ ] (اِ مرکب )بند که موی بدان بندند. بندی که زنان بدان گیسو بندند. (یادداشت مؤلف ). عقاص . (ملخص اللغات ) (السامی فی الاسامی ) ...
موی بندی . [ ب َ ] (حامص مرکب ) عمل و صفت و شغل موی بند. بستن موی سر و گیسو با بند و نوار.
موی تراش . [ ت َ ] (نف مرکب ) موتراش . دلاک . سلمانی .حلاق . پیرایشگر. آرایشگر. موی استر. آینه دار. گرای . (یادداشت مؤلف ). مزین . (دهار) (زمخشری )...
موی استر. [ اُ ت ُ ] (نف مرکب ) سترنده و تراشنده ٔ موی . حلاق . سلمانی . دلاک . (یادداشت مؤلف ). رجوع به مترادفات کلمه شود.
پیاز موی . [ زِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) بن موی در پوست تن که موی بر آن استوار است . کونه ٔ موی در پوست تن . بیخ مو. اصل الشعر ۞ . پیازک...
پیسه موی . [ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) دوموی . دارای موی سپید و سیاه . جوگندمی . اشمط. شمطاء. (زمخشری ).
موی گیاه . (اِ مرکب ) (اصطلاح گیاه شناسی ) گیاهی که سنبل الطیب و سنبل هندی نیز گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به موی گیا شود.
موی وران . [ وَ ] (اِ مرکب ) ذوات شَعر. جانوران که دارای مویند. (از یادداشت مؤلف ).
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۸ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.