مه . [ م َ ] (حرف ربط) حرف نهی به معنی نه . (ناظم الاطباء). به معنی نه باشد که حرف نفی است و به عربی لا گویند و افاده ٔ معدوم شدن و نابود گردیدن هم می کند مثل مه این ماند و مه آن ، یعنی نه این ماند و نه آن . (برهان ). حرف ربط مکرّر مانند «نه »
: بر راه امام خود همی یازد
او را مه شناس
۞ و مه امامش را.
ناصرخسرو.
شاه گفت : مه تو رستی و مه پدر. و بفرمود تا او را گردن زدند. (اسکندرنامه ، نسخه ٔ سعید نفیسی ). مه تو رستی ومه کیش تو. (اسکندرنامه ، نسخه ٔ سعید نفیسی ). قیدافه پسر خود را برنجانید و گفت : مه تو و مه ملک نصر که پدرزن تو بود. (اسکندرنامه ، نسخه ٔ سعید نفیسی ).
|| در نفرین و دعا هر دو استعمال شود. (برهان )
: که با اهرمن جفت گردد پری
که مه تاج بادت مه انگشتری .
فردوسی .
با چنین ظلم در ولایت تو
مه تو و مه سپاه و رایت تو.
سنایی .
بر سر جور تو شد دین تو و دنیی من
که مه شب پوش قبا بادت و مه زین و فرس .
سنایی (از آنندراج ).
تو سگی شعر تو زنجیر تو در گردن تو
مه تو مه شعر تو چونانکه مه سگ مه زنجیر.
سوزنی .
چون به عانعان رسی فرومانی
ای مه عانعان خر مه عمعم خر.
سوزنی .
در باب شاعری که مبادا وی و مه شعر
بی سنگ شاعری است بکوبم سرش به سنگ .
سوزنی .