اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

مهد

نویسه گردانی: MHD
مهد. [ م َ ] (ع اِ) گاهواره . (دهار) (مهذب الاسماء) (غیاث ) (منتهی الارب ) (آنندراج ). منجک . (مهذب الاسماء). هر موضعی که برای طفل مهیا سازند. (غیاث اللغات ) :
درمسجدند و ساخته چون مهد کودکان
هم آب خانه در وی و هم جای خوابشان .

خاقانی .


دایه ٔ من عقل و زقه شرع و مهد انصاف بود
آخشیجان امهات و علویان آبای من .

خاقانی .


از سر زلف تو بویی سربه مهر آمد به ما
جان به استقبال شد کای مهد جانها تا کجا.

خاقانی .


بهر طفلان حق زمین را مهد خواند ۞
شیر در گهواره بر طفلان فشاند.

مولوی (مثنوی ).


تا بنات نبات در مهد زمین بپروراند. (گلستان ).
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
که ای سست مهر فراموش عهد
نه در مهد نیروی حالت نبود؟
مگس راندن از خود مجالت نبود؟

سعدی (بوستان ).


- مهد علیا ؛ لقبی است مادر بزرگان و شاهان را. رجوع به مهد علیا در ردیف خود شود.
- مهد عیسی ؛ جایگاه تولد عیسی . رجوع به سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 43 و مهد عیسی در ردیف خود شود.
- مهد میکائیل ؛ جایگاه و مستقر میکائیل :
سر برون زد ز مهد میکائیل
به رصدگاه صور اسرافیل .

نظامی (هفت پیکر ص 13).


- مهد مینا ؛ کنایه از آسمان است . (برهان قاطع) (آنندراج ).
|| خوابگاه عروس . (آنندراج ). || تبار. دوده . || برای کلمه ٔ مهد در آیه ٔ شریفه ٔ «الذی جعل لکم الارض مهداً و سلک لکم فیها سبلاً و انزل من السماء ماءً» (قرآن 53/20)، معادلهای زیر در تفاسیر آمده است : آرامگاه . (تفسیر ابوالفتوح ). آرامگاه و بنگاه . (کشف الاسرار ج 6 ص 117). آرامگاه و نشستنگاه و خفتنگاه . (تفسیری بر عشری از قرآن مجید ص 117). بساط. (نسفی ج 1 ص 441). بستر. (طبری ج 4 ص 990). جامه ٔ گسترده و فرش . (تفسیر کمبریج ج 1 ص 61). فرش گسترده شده . (منهج الصادقین ج 5 ص 494). گسترده . (قرآن مترجم ). آرامگاه . (مهذب الاسماء) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). || زمین . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ، مُهود، مِهاد. (ناظم الاطباء). || تخت روانی که بر پشت اسب یا استر یا فیل یا شتر می نهادند و زنان در آن مسافرت می کردند و هم بزرگان و شاهان ، و گاهی آن را با زر و دیگر گوهرها می آراستند و داشتن مهد یکی از لوازم و علائم بزرگی و حشمت بوده است . عماری . کجاوه . محمل . تخت روان :
ز دینار و از گوهر و طوق وتاج
همان مهد پیروزه و تخت عاج .

فردوسی .


همه مهد زرین به دیبای چین
به گوهر بیاراسته همچنین .

فردوسی .


برفتند با یوز و بازان و مهد
گرازان و یازان سوی رود شهد.

فردوسی .


گر زآنکه خسروان را مهدی بود بر اشتر
خنیاگران او را پیل است با عماری .

منوچهری .


نشانده ویس را در مهد زرین
چو مه پیرامنش کیوان و پروین .

(ویس و رامین ).


پدر در مهد استر با پسر و سی سوار و غلامی سی با ایشان . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 157). قوم دور شدند و من پیش مهد بایستادم . (تاریخ بیهقی ص 162). غلام خاصی که با سلطان بود در مهد خالی کرد. (تاریخ بیهقی ص 162).
خاقانی ار ز خدمت مهد تودور ماند
عمرش بخورده در سر تشویر آن شده .

خاقانی .


می به قدح در چنانک شیرین در مهد زر
باربدی وار کوس برزد گلبام صبح .

خاقانی .


ذات او مهدی است از مهد فلک زیر آمده
ظلم دجالی ز چاه اصفهان انگیخته .

خاقانی .


به وقت حرکت مهد بر پیل نهادی و هر روز مهتر پیلبانان جمله پیلان بر وی عرضه دادی . (سندبادنامه ص 56). جمهوری از علمای مشرق در خدمت مهد او به بلخ آمدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 395).
بفرمودش به رسم شهریاری
کیانی مهدی از عود قماری
گرفته مهد را در تخته ٔ زر
برآموده به مروارید و گوهر
به آیین ملوک پارسی عهد
بخوابانید خسرو را در آن مهد ۞ .

نظامی .


مهد بر چرخ ران که ماه تویی
به کواکب دوان که شاه تویی .

نظامی (هفت پیکر ص 9).


چو گل در مهد آمد بلبل مست
به پیش مهد گل نعره زنان شد.

عطار.


- مهد روان ؛ تخت روان .
- || در بیت زیر از نظامی ظاهراً مقصود حالت محو و جذبه و بی خودی است :
هرکه در این مهد روان راه یافت
بیشتر ازنور سحرگاه یافت .

نظامی (مخزن الاسرار ص 69).


- مهدنشین ؛ نشیننده در مهد. نشیننده در تخت روان . آنکه در مهد می نشیند. کنایه از حرکت کننده و از جائی به جائی رونده با وسائل راحت و آرام بخش :
آن مهدنشین عروس خوش باش
رشک قلم هزار نقاش .

نظامی .


|| توسعاً به مناسبت معنی تخت روان ، دختر یا خواهر پادشاهی آنگاه که او را از شهری به شهری برند ازدواج را. (از یادداشت مؤلف ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۸ ثانیه
مهد عیسی . [ م َ دِ سا ] (اِخ ) (مسجد...) مسجدی به بیت المقدس که مهد عیسی در آن قرار دارد. رجوع به مدخل قبل و سفرنامه ٔ ناصرخسرو ص 43 شود.
گویای مهد. [ ی ِ م َ ] (اِخ ) کنایه از حضرت عیسی (ع )که در گهواره سخن گفت . رجوع به گویای گهواره شود.
محد. [ م ُ ح ِدد ] (ع ص ) نعت فاعلی از احداد. زن که پس از مرگ شوی آرایش را رها کند. (از اقرب الموارد). زنی که جامه ٔ سوک پوشد به جهت عدت...
محد. [ م ُ ح َدد] (ع ص ) نعت مفعولی از احداد. رجوع به احداد شود.
محد. [ م َ ح َ ] (اِخ ) دهی از دهستان بویراحمد سردسیر بخش کهکیلویه ٔ شهرستان بهبهان با 200 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.