مهروی . [ م َ ] (ص مرکب ) مه رو. ماه روی . که رویی چون ماه دارد. || مجازاً زیبا و جمیل
: تا بود عارض بت رویان چون سیم سپید
تا بود ساعد مه رویان چون ماهی شیم .
فرخی .
ترک مه روی من از خواب گران دارد سر
دوش می داده است از اول شب تا بسحر.
فرخی .
به روی ماند گفتار خوب آن مهروی
فرشته خوی بدان خوبی و بدان گفتار.
فرخی .
بس شخص عزیز را که دهر ای مهروی
صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی .
خیام (از سندبادنامه ص 284).
مجلس عیش و طرب برساز و چون برساختی
پیش خوان آن مطرب مه روی طوبی نام را.
سوزنی .
دلم میان دو زلفت نهان شد ای مه روی
ز بهر آنکه ز چشمت همی بپرهیزد.
ابواللیث طبری .
که تا روی مهروی دارانژاد
ببینم که دیدنش فرخنده باد.
نظامی .
آن خیالاتی که دام اولیاست
عکس مهرویان بستان خداست .
مولوی .
پس بدو بخشید آن مهروی را
جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را.
مولوی .
ای که گوئی دیده از دیدار مهرویان بدوز
هرچه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را.
سعدی .
اگر قارون فرود آید شبی در خیل مهرویان
چنان صیدش کنند آنشب که فردا بینوا ماند.
سعدی .
من در اندیشه که بتخانه بود یا ملک است
یا پری پیکر مهروی ملک سیما بود.
سعدی .
تو بر بندگان مه روئی
با غلامان یاسمن بوئی .
سعدی (گلستان ).
دلم جز مهر مهرویان طریقی برنمی گیرد
ز هر در میدهم پندش ولیکن در نمی گیرد.
حافظ.
ادب و شرم ترا خسرو مهرویان کرد
آفرین بر تو که شایسته ٔ صد چندینی .
حافظ.
فردا شراب و کوثر وحور از برای ماست
و امروز نیز ساغر مهروی و جام می .
حافظ.
حسن مهرویان مجلس گرچه دل می برد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود.
حافظ.
پس از ملازمت عیش و عشق مهرویان
ز کارها که کنی شعر حافظازبر کن .
حافظ.
و رجوع به مهرو شود.