مهل . [ م َ ] (ع اِ) باش . (مذکر و مؤنث و واحد و تثنیه و جمع در وی یکسان است ) گویند مهلا یا رجل و یا رجلان و یا رجال ویا امراءة؛ ای امهل . || رزق مهلا؛ یعنی مرتکب خطاها گردید پس مهلت داده شد و شتاب گرفته نشد در آن . || مَهَل . آهستگی و آرامش . نرمی . || زردآب مرده . مُهل . (منتهی الارب ). || زمان . مهلت . زمان که بدهند. درنگ
: در صبوری بدان نواله ٔ نوش
مهل میخواست من نکردم گوش .
نظامی .
ببین که چند بگفتند با تو از بدو نیک
ببین که چند ترا مهل داد لیل و نهار.
عطار.
|| آهستگی . آرامی
: لیک مؤمن ز اعتماد آن حیات
می کند غارت به مهل و باانات .
مولوی .