میخ . (اِ) وتد. قطعه ٔ کوچک استوانه ای شکل فلزی و یا چوبی که دارای نوکی است تیز، و کلاهکی در سر دیگر دارد و آن را برای استحکام در جایی فرومی کنند. (از ناظم الاطباء). میله ٔ فلزی یا چوبی که یک سر آن باریک و تیز است و سردیگر پهن تر و یا دارای کلاهکی و آن را برای متصل کردن دو قطعه تخته یا فلز بکار برند و یا برای آویختن چیزی از وی بر دیوار و درخت و غیره کوبند و یا در زمین استوار کنند و چیزی چون طناب یا زنجیر بدان بند بنمایند. وتد. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی ). ترجمه ٔ وتد چه میخ آهنی و چه چوبین . (آنندراج ) (از انجمن آرا). طنب . وَح ّ. حیط. وتد [ وَ ت َ
/ ت ِ ] . وَتد. وَدّ. عیر. اشعث . عِران کوکب . (منتهی الارب )
: زمین جنب جنبان شد از میخ نعل
هوا از درفش سران گشت لعل .
فرخی .
دو میخ پیش او (درودگر) بود. (کلیله ودمنه ).
سوار مرکب اقبال سعد دین که سزد
سم سمند ورا ماه نعل و میخ سها.
سوزنی .
چون بزر آب قدح کردند مژگان را طلی
میخ نعل مرکبان شاه کشور ساختند.
خاقانی .
آن شنیدم که صوفیی می کوفت
زیر نعلین خویش میخی چند.
سعدی (گلستان ).
سرو را پای فروشدبه زمین همچون میخ
پیش بالاش ز بس دست که بر سر زده بود.
اوحدی مراغه ای .
سفله را منظور نتوان ساختن کو خوبروست
میخ را در دیده نتوان کوفتن کو از زر است .
جامی .
تراشیده شد میخش از نخل طور
به بیماری مردم چشم حور.
ملاطغرا.
پایداری و استقامت میخ
شاید ار عبرت بشر گردد.
ملک الشعراء بهار.
-
به نعل و میخ (یا به میخ و نعل ) زدن ؛ گاه مساعد و گاه مخالف گفتن در طریق وصول به مقصودی . (یادداشت مؤلف ).
- || به کنایه گفتن . به کنایتها ادای مقصود کردن . (یادداشت مؤلف ).
-
سیخ و میخ ایستادن ؛ راست و بی حرکت ایستادن . قائم ماندن .
-
گرمیخ ؛ گل میخ .رجوع به گل میخ شود.
-
گل میخ ؛ میخ آهنین درشت که بر سر کلاهکی نیم کره مانند دارد وتزیین درها را سابقاً به کار می برده اند. رجوع به همین کلمه در جای خود شود.
-
میخ آهنین ؛ مسمار. (یادداشت مؤلف ).
: بر سیه دل چه سود خواندن وعظ
نرود میخ آهنین در سنگ .
(گلستان ).
-
میخ ِ پیچ ؛ نوعی میخ که قسمت پایین کلاهک آن تا سر نوک پیچ دارد و در کلاهک شکافی و آن را با چرخاندن در چوب یا دیوار و غیره فرو برند نه با کوفتن .
-
میخ چشم کسی بودن ؛ کنایه از مخل و خار چشم کسی بودن . (از آنندراج ).
-
میخ چشم کسی شدن ؛ مزاحم و سخت مراقب اعمال او شدن . و رجوع به ترکیب میخ چشم کسی بودن شود.
-
هزار میخ ؛ با میخ بسیار. دارای میخهای کثیر. خیمه ٔ هزار میخی .
|| وتد خیمه و مسمار. (ناظم الاطباء). چوبها که بر زمین فرو برند و طنابهای چادر بر آن استوار کنند. مسمار. (یادداشت مؤلف )
: آسمان خیمه زد از بیرم [ و ] دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسرینا.
کسائی .
خم آورد پشت سنان ستیخ
سراپرده برکند هفتاد میخ .
فردوسی .
ملکی کش ملکان بوسه به اکلیل زنند
میخ دیوار سراپرده به صد میل زنند.
منوچهری .
چون خیمه ٔ محکم نیک ستون است برداشته و طنابهای آن باز کشیده و میخهای محکم نگاهداشته . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
386). خیمه ملک است و ستون پادشاه و طناب و میخها رعیت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
386). هرگه که او سست شد و بیفتاد نه خیمه ماند و نه طناب و نه میخ . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
386).
در او شش ستون خیمه ٔ نیلگون
ز سیمش همه میخ و از زرستون .
اسدی .
مگو زین در بارگه سر بتاب
و گر سر چو میخم کشد در طناب .
سعدی (بوستان ).
وندر گلوی دشمن دولت کند چو میخ
فراش او طناب در بارگاه را.
سعدی .
-
میخ خود را کوبیده بودن ؛ جای پای خود را قرص کرده بودن . حرف خود را به کرسی نشانده بودن .
-
میخ دو سر ؛ که در هر دو سوی کلاهک مانند دارد یا هر دو سر آن تیز نیست .
- || مجازاً چیزی غیر موافق با وضع اصلی و خلاف منظور.
-
امثال :
مثل ِ میخ دو سر [میخ دو شاخ ] ، که به زمین فرو نرود. (امثال و حکم دهخدا).
میخ دو سر به زمین فرونرود .
میخ طویله ٔ پای خروس ؛ بالایی سخت کوتاه . (یادداشت مؤلف ). کوتاه قد. سخت کوتاه قامت .
|| سوزن . || سنجاق . || قلاب . || سیخ . || پانه . (ناظم الاطباء). || قلمه ٔ درخت . (یادداشت مؤلف ). || چوبدستی چوپانان . (ناظم الاطباء). || سرسکه . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ). مهر. مهرپول . قالب سکه . (از یادداشت مؤلف ). آهنی که بر وی نقش مطلوب را که بر سکه منقوش خواهند ساخت بطور وارو کنده کاری کنند یا بطور برجسته پدید آرند و در بن قالب نهند و سپس زر یا سیم یا فلز دیگر گداخته را بر آن ریزند تا قطعه های مسکوک با نقش مطلوب حاصل گردد. سکه ٔ درم و دینار. آهنی که نگار پول بر سر آن کنده باشند. (یادداشت مؤلف ). سکه ٔ درم . (از آنندراج ). به معنی سکه ٔ درم نیز آمده . (انجمن آرا)
: درم را یکی میخ نو ساختیم
سوی شادی و فرخی تاختیم .
فردوسی .
درم را همی میخ سازید نیز
سبک داشتن بیشتر زین چه چیز.
فردوسی .
با نام او و کنیت او ملک ساخته ست
چون میخ با شیانی و چون مهر با نگین .
فرخی .
هزاران طرف زرین طوق بسته
همه میخ درستک ها شکسته .
نظامی .
-
میخ درم ؛ سکه را گویند و آن آهنی باشد که نقش زر و پول بر آن کنده باشد. (برهان ). سکه و آن آهنی باشد که بر درم و دینار زنند تنها میخ نیز بدین معنی آمده . (آنندراج ). سکه . نشان زر. (زمخشری )
: از آن پس دگر کرد میخ درم
همان میخ دینار و هر بیش و کم .
فردوسی .
بر سر کل خورد یکی خایسک
چون به هنگام مهر میخ درم .
سنائی .
-
میخ دینار ؛ قالب دینار. سرسکه و آن آهنی باشد که بر دینار زنند بلکه تنها میخ نیز بدین معنی آمده . (آنندراج ).
-
میخ دیناری ؛ قالب سرسکه ٔ مربوط به دینار. سرسکه .
|| میخ درم است که سکه باشد. (برهان ). || توسعاً سکه ٔ زر یا سیم . سکه ٔ زر. (ناظم الاطباء). || ناسره . (فرهنگ اوبهی ). || سربند و عصابه . (ناظم الاطباء). || (اصطلاح نجومی ) این کلمه در پیش از اسلام به معنی وتد مفرد اوتاد در علم نجوم استعمال می شده است . (یادداشت مؤلف ). || بول و شاش . (ناظم الاطباء). به معنی شاش هم آمده که بول باشد. (برهان ). رجوع به مصدر میختن شود.