میخ کوب . (نف مرکب ) میخ کوبنده . که میخ را بر جایی بکوبد. آن که میخ را به جایی بزند. || (اِ مرکب ) آنچه بدان میخ کوبند. چکش . (یادداشت مؤلف ). || تخماقی که میخهای چادر را بدان بر زمین کوبند. قسمی تخماق کوتاه دسته دار از چوب که بدان میخ چادر بر زمین فروکوبند. (از یادداشت مؤلف ). میتد. میتدة. (منتهی الارب )
: به دفه ٔ جد و ماشوره و کلابه ٔ چرخ
به آبگیر وبه مشتوت و میخ کوب و طناب .
خاقانی .
میخکوبی بر سرش زد و به جا بکشت . (راحةالصدور راوندی ). پس بفرمود تا او را در غراره ای کردند و سر غراره بدوختند و به میخ کوب فراشان چندانش بکوفتند تابمرد. (تجارب السلف ).
|| (ن مف مرکب ) میخ کوبیده شده . میخ کوفته . به میخ کوبیده شده در جایی . || کنایه است از سخت ساکن و بی حرکت و پابرجا و دهشت زده شده در جای خود.