میدان کشیدن . [ م َ
/ م ِ ک َ
/ ک ِ دَ ] (مص مرکب ) خویشتن را جمع کرده پس رفتن از برای جستن و این در گوسفند سرزن ظاهر است . (آنندراج ). دورخیز کردن . خود راجمع کرده پس رفتن برای برجستن . (غیاث )
: گر سپند آسا ز آتش می گریزم دور نیست
میکشم میدان که خود را زود بر آتش زنم .
ملاعبداﷲ فیاض .
برگشته بختیهای ما میدان دولت میکشد
از کجکلاهی دم زند بختی که واژون میشود.
محسن تأثیر.
چون مصور صورت آن دست و چوگان می کشد
میرود از خویش و پندارم چو میدان می کشد.
محمدسعید اشرف .