ناپدید شدن . [ پ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) ناپدید گشتن . پنهان گشتن . (ناظم الاطباء). ناپیدا شدن . مخفی شدن . نهان شدن
: صبح شباهنگ قیامت دمید
شد علم صبح روان ناپدید.
خاقانی .
و اعلام ظلام در افق باختر ناپدید شد. (سندبادنامه ص
328). و زاغ شام در زوایای مغرب ناپدید شد. (سندبادنامه ص
304).
-
ناپدیدشدن خورشید ؛ غروب کردن . افول
: چو خورشید تابنده شد ناپدید
شب تیره بر چرخ لشکر کشید.
فردوسی .
چنین تا شب تیره سر برکشید
درخشنده خورشید شد ناپدید.
فردوسی .
چو لشکر بنزد دهستان رسید
چنان بد که خورشید شد ناپدید.
فردوسی .
هر آینه که چوخورشید ناپدید شود
سیاه و تیره شود گرچه روشنست جهان .
فرخی .
-
ناپدید شدن راه ؛ محو شدن آثار راه . کور شدن جاده .
|| فرو رفتن . غرق شدن
: به آب اندرون شد تنش ناپدید
کسی در جهان این شگفتی ندید.
فردوسی .
چو پوشید شد در زمین ناپدید
کس اندرجهان این شگفتی ندید.
فردوسی .
که خورشید تابان چو آنجا رسید
بدان ژرف دریا شود ناپدید.
فردوسی .
و چندانکه بیشتر نیرو میکرد فروترمیرفت تا ناپدید شد. (فارسنامه ص
82). || غایب شدن . (ناظم الاطباء). غیب شدن . ناپیدا شدن
: بگفت این سخن گشت از او ناپدید
کس اندرجهان این شگفتی ندید.
فردوسی .
چو بیننده دیدارش از دور دید
هم اندرزمان ز او شود ناپدید.
فردوسی .
بخورد و ز بالین او برپرید
همانگه ز دیدار شد ناپدید.
فردوسی .
و ارقیت و جمله ٔ پریان در هوا ناپدید شدند. (اسکندرنامه ٔ خطی ). و تخت سلیمان را برداشت و به هوا برد و از چشم خلق ناپدید شد. (قصص الانبیاء ص
175). بعداز آن فرشته ناپدید شد. (قصص ص
59). پس قابیل آن سنگ را برداشت و به تعلیم ابلیس سر هابیل را بکوفت و بکشت و ابلیس ناپدید شد. (قصص ص
26). آن اسب جفته ای بر سینه ٔ او [ یزدگرد ] زد و او را بر جای بکشت و اسب ناپدید شد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص
74). بزهد و علم مشغول گشت و ناپدید شد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
خان خاقان چو گوش کرد پیام
کز جهان ناپدید شد بهرام .
نظامی .
مدتي گشت ناپدید از ما
سر چو سیمرغ درکشید از ما.
نظامی .
|| مفقود شدن . گم شدن . (ناظم الاطباء). زایل شدن . از بین رفتن . تباه شدن
: گنه کار چون روی بیژن بدید
خرد شد ز مغزش همه ناپدید.
فردوسی .
بیامد به پیش سیاوش رسید
جوانمردی و شرم شد ناپدید.
فردوسی .
ندانم که بر تو چه خواهد رسید
که اندر دلت شد خرد ناپدید.
فردوسی .
چو فرزند و داماد راکشته دید
ز مغز و دلش رای شد ناپدید.
فردوسی .
نکردی تمتع نخوردی نبید
کزین هر دو گردد خرد ناپدید.
نظامی .
|| له شدن . فرومالیده شدن . تباه شدن
: چه مایه زن و کودک نارسید
که زیر پی پیل شد ناپدید.
فردوسی .
|| نابود شدن . (ناظم الاطباء). || اندثار. اندراس . (منتهی الارب ).نیست شدن . معدوم شدن . فنا شدن . فانی شدن . محو شدن . اضمحلال . زهوق . از بین رفتن
: وز آنجایگه لشکر اندرکشید
شد آن آرزو از دلش ناپدید.
فردوسی .
که یزدان شما را بدان آفرید
که رنج وبدیها شود ناپدید.
فردوسی .
ز رستم نخواهد جهان آرمید
نخواهد شدن نام او ناپدید.
فردوسی .
آن حله پاره پاره شد و گشت ناپدید
و آمد پدید باز همه باغ و بوستان .
منوچهری .
پیدا از آن شدند که گشتند ناپدید
ز آن بی تن و سرند که اندر تن و سرند.
ناصرخسرو.
ریاحین ز بستان شود ناپدید
نجوید در باغ را کس کلید.
نظامی .
در ایام عجم به قم کاریزهای بسیار بوده اند و خراب شده اند و فرود آمده و آثار آن ناپدید شده . (تاریخ قم ص
41). || تعفی . (منتهی الارب ). پوشیده شدن . مستور شدن . از چشم پوشیده و پنهان شدن
: همه کشور از برف شد ناپدید
به یک هفته کس روز روشن ندید.
فردوسی .
بدان مرز لشکر فرود آورید
زمین شد از آن خیمه ها ناپدید.
فردوسی .
همه پیکرش سرخ یاقوت و زر
شده زر همه ناپدید از گهر.
فردوسی .
کس از جنگجویان گیتی ندید
که از کشتگان خاک شد ناپدید.
فردوسی .
-
از چیزی ناپدید شدن ؛ بترک آن گفتن
: انوشه کسی که بزرگی ندید
نبایدش از تخت شد ناپدید.
فردوسی .
-
ناپدید شدن سر به ننگ و از ننگ ؛ غرق ننگ شدن . ننگین شدن . بدنام شدن
: بشد تازیان تا به خلخ رسید
به ننگ ازکیان سر شده ناپدید.
فردوسی .
به ننگ اندرون سر شود ناپدید
به رزم کروخان بباید کشید.
فردوسی .